آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

زندگی یعنی...

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۲ ب.ظ

اونوقتا فک میکردم زندگی یعنی درس پشتکار موفقیت

ولی الان مسیر زندگیی رو ک فک میکردم درسته رفتم، ولی خارج از دانشگا موفق نشدم

الان فک میکنم معنی زندگی رو نفهمیدم زندگی یعنی خوشی یعنی هر شب ک میخای بخوابی از روزت راضی باشی

زندگی نمیکنیم ک هی درس بخونیم نمره  و مدرک بگیریم زندگی میکنیم برای خوبی ب هم 

الان میبینم بلد نیستم زندگی کنم

خب نمیدونم چطوری خوش بگذرونم!

چطور میشه تو شهر خودت خوش بگذرونی؟؟؟

وقتی دانشجو بودم خوب بلد بودم همیشه 4 تا دوست پایه و منگل بود خخخخخخ

ولی خب اینا مقتضی اون سن هست ن الان!

تو این سن ک نمیشه اونجوری خوش گذروند!! 

حالا اینا رو نمیگم ک بگید برو ورزش کن.... انقد بدم میاد 8صوب برم باشگا... 

خب ولی میخام سعی کنم ... البته همچین سست اراده ام.. اراده دارم در حد لیمو شیرین! تا قصدشو کنم و راه بیفتم یا تلخ شده و دیگه هیچ!!! یا حالا تا تا ی جایییش رفتم، فرتی تلخ میشه و بازم هیچ...

از من ک گذشت ولی شما اگه فرصت دارین معنی زندگی رو درک کنید حتی اگه میخایید درس بخونید فک نکنید زندگی درسه چون روزی ک درس تموم بشه ب پوچی میرسی مث الان من

البته ب کوچیکترا میگم ولی ب خوردشون نمیره

مشکل مدرسه اس... این تفکر از مدرسه میاد... شاید اگه خودمم دوباره برگردم ب اون موقع ب این حرفا گوش ندم.. شاید ک ن حتما همینجورمم... 

فعلا از زندگی پاشیم برقصیم... 

حالم ندارم پاشم.......

یادت بخیر دانشجویی.... 

چقدر خوش گذشت...

خیلی بیشتر سخت گذشت...

چقدر سنگین بود بار تنها بودن تو ی شهر جدید با آدمایی ک تنها حس مشترک یا همکلاسی بود یا هم اتاقی یا همخابگاهی..

اگه روزی دانشجو دیدین لااقل بهش لبخند بزنید خصوصا اگه خابگاهی بود... اگه غریب بود... 

اگه استاد بودین بیشتر هواشونو داشته باشین اگه کارمند دانشگا بودین کمتر از غیرممکن بودن درخواست و نامه اش بگید... 

اگه از همسایه هاشونید اینقد بلند بلند ازشون بدگویی نکنین هی نپرسین از کجاییی حالا برا چی اومدی اینجا شهر خودتون چشه

یهو یادشون افتادم ملت شهر غریب... نن جونای فضول محله... برعکس چیزی ک فک میکنید هر چی شهر بزرگتر میشد هر چی محله باکلاس تر بود بیشتر حرف میزدن.... 

با این حال خوشحالم ک قدری برا خودم گشتم... دوران بی مانند خابگایی....

ب یاد همه هم اتاقیای باحال 

البته فک نمیکنم خودم بچه هامو بزارم شهر دیگه درس بخونن... جدای حس خطر و نگرانی دیشب فیلم room رو دیدم تاثیر اونه... ولی جدا نمیدونم خودم چطور بی دردسر برگشتم خونمون... 

دم مامان و بابام گرم با دعاهاشون... بعضی وقتها حس میکردم ی چیزی مراقبمه ک نمیبینمش...(من در هاله نور)

# رونوشت به جیجله های عجیججج 

# رونوشت ب خودم وقتی 47 سالمه

نظرات  (۱)

امیدوارم از این ور بوم نیفتید!
زندگی یعنی مجموع همه این ها! کار، تفریح، روابط اجتماعی، تفکر، مطالعه، عبادت، خودشناسی و پرورش خود و ...
و همه این ها به هدف پرورش خود (در همه ابعاد باشه که چه بهتر) انجام می شه تا آدم موقع مرگ هم احساس پشیمونی نکنه.
پاسخ:
مرسی از ابراز نظرت دوست عزیز
با خوندنش یادم افتاد وقتی کلاس قرآن میرفتم، تمام زندگی ب نظرم پوچ و کوتاه بود... ی دنیای بی ارزش... همه چیز برای اون دنیا بود...
ولی زندگی کردنم سخته فکرشو بکن همه این مواردیو ک گفتی باید مدیریت کرد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی