عصر پنجشنبه
امروز رفتیم چهلم...
بابای مریضی بود... چند سال سر جا بود... ولی کسی گریه نمیکرد..
لطفا وقتی من مردم برام گریه کنید...
با مامان سر جمع 5 حزب خوندیم...
بعد هم رفتیم فاتحه اهل قبور...
سر خاک داییم همیشه اشک تو چشمام جمع میشه...
دبیرستان بودم.. س چهار سالی میگذشت ک بابا بزرگ فوت کرده بود دیگه سر خاک دایی نمینشستیم میرفتیم سر خاک بابابزرگ... اون روز آخر سر بی بی ک پاشد رفت سر خاک دایی، خاله کوچیکمم (همسنم) باهاش رفت.. خیلی طول دادن داییم گفت برم صداشون کنم زودتر بیان. وقتی رفتم سمت مزار دایی بی بی چهارزانو نشسته بود رو زمین سرد هر دو تا دستش رو گذاشته بود رو سنگ سرد مزار... گریه میکرد و ی چیزی میگفت بعدش مزار رو بوسیید یکم طول کشید تا چادرشو درست کرد... بعد از 33 سال هنوز هم سر مزارش گریه میکنه.. از اون روز تا ب حال هر موقع ب دایی فک میکنم منم گریم میگیره... آخه میدونی بعد از 11 سال اوردنش...
.
.
روزی ک مردم سر خاکم برام گریه کنید... تو مراسماتم برام گریه کنید... هر بار ک میاید سر خاکم برام گریه کنید... من خودم خیلی گریه کردم... لطفا اینقدر بی تفاوت نباشید....