امان از این مبل ها...
چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ
امروز هم مزاحم داشتیم دو تا خانم بودن اونی ک همراه بود چقد دلنشین بود ولی اون یکی چقد سفت و سخت بود ترسناکم بود...
خاستم لباسی رو ک دیروز خریدم بپوشم ک مادر جان نذاشت ی پیرهن سبز پوشیدم...
لباس جشن حنابندون خواهرم...
مشکلش این بود ک خودش کوتاه بود خاستم بشینم رو مبل کلن داغون شد.... خخخخخخ
هیچی ازشون نمیدونم فقط اینکه پسره لیسانس داشت و توی بیمارستان کار میکرد.. حالا چیکاره بود تو بیمارسان نمیدونم...
خواهرم میگه تو خاستگاری همه دروغ میگن... همه حرفایی ک خونواده یا خود پسره میزنن همش دروغه...
ازاون موقع منم کنجکاو نیستم ازشون چیزی بپرسم.. هی میان و میرن بعد هم میگن توقعات دخترا بالاس.....