آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

تاثیرات بعد از دعوا

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ب.ظ

دلم تنگه برای ایمان دل کندن از خاطراتش حتی الانم برام سخته ولی انگار کم رنگ شده.. خودمم نفهمیدم کی.. ایشاله ک محو بشه بره...

اسمش ورد زبون نیس یعنی خداییش همیشه فک میکردم یکی با اسم مذهبی و معمولی باشه ولی کلا معمولی هست... تو فامیل تکه اسمش.. کیف میکنم با اسم و فامیلیش.. خوب دوس دارم فامیلی بچمو..

پوست صورتش خیلی خوبه ولی از من روشنتره ک یکم تو ذوقم میزنه.. از همه بدتر بوره.. یکی از خواهراشم بوره.. فک کن ریش سیبیلش بوره... اصلن دوس ندارم از خودم سر تر باشه ک خب هست.. البته از نظر بقیه.. وگرنه ک ب نظرم ریش مشکی خوشکل تره..

هیکل توپور و چاقشم دوس دارم یعنی دوتا شکمو و پرخوریم.. ولی هر دو خواهراش از من لاغرترن...

ولی تو مسایل مالی برعکسه پس انداز نداره حقوق معمولی داره باباش چندین ساله بازنشستس تازه خرج مامان باباش کم نیس میخان پاهای مامانشو عمل کنن.. 

تو درس و تحصیل برعکسه گفت اهل درس نیست اگه فردا بچه هاشم اینجوری بودن چیکار کنم؟!! همیشه بچه ها چند درجه از مامان باباشون بدترن..

بعد هم ما رک هستیم ولی اینا ب نظر نمیاد رک باشن... 

الان ک فک میکنم مشکلی نداره خوبه ولی نمیخام همینا ک فک میکنین خیلی خوبن آتیش زیر خاکسترن... 

تازه چشماش خیلی ضعیفه.. شماره چشماش 2/5 یکمم آستیگمات... :(( گفت موقع خواب هم با عینک میخابه.. از عینکش هم  جدا نمیشه!!!

میگه مامانش اصلن دخالتی تو زندگی دختراش نداره ولی دوس داره خودم ب عینه ببینم.. 

همش دوس داره بره مهمونی مهمونی بده یعنی از ایناس ک اگه با چهل نفر رفتیم بیرون پامیشه همه رو حساب میکنه ولی هیچی برا آخر ماه نگه نمیداره... بعد من انقده بدم میاد مهمونی... هی پاشو برو خونه ب خونه.. ازین 4 دیواری ب اون 4 دیواری..

میدونی ی چیزی درونم هست ک همش فاز منفی بهم میده و جلوی انرژی مثبت رو میگیره شاید دوری راه باشه شاید فرهنگ فلان شدس.... نمیدونم شمام اینجوری بودین یا ن وقتی دبیرستانی بودم ازدواج ممنوع بود نباید دست ب صورتت میزدی باید زشت میبودی حتی ب ضد آفتاب هم گیر میدادن و اون موقع ضد آفتابا همه سفید بودن انگار همون موقع ها همه حس مارو تخریب کردن له کردن از ازدواج کرده ها فراری شدم ب نظرم زندگیشونو باخته بودن احساس میکردم آدم هایی هستن ک میخان تو اسارت زندگی کنن خصوصا چون اون موقع دانشجو بودم و خابگا بودم خیلی حس استقلال و آزادی داشتم.. ولی الان میبینم کلا باید تو اسارت باشم یا خونه پدری یا خونه شوهری... باز خونه پدری هر گونه آرزو آزاده ولی خونه شوهری گناه کبیره..

ندای درونم میگه ن! اونم ن ب خاطر صدای زشت، بلند و تو دماغیش ک اصلن ب دلم ننشسته ن ب خاطر حس مسئولیت تمامی ک داره!! ی جور پیش فرضه ک ب همه دوس داره ن بگه... کرم داره شاید... 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۰۳
راضیه ...

نظرات  (۱)

ای کاش خواهرم جای من اینجا بود ...
پاسخ:
چرا؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی