وقتی زیادی هستی
يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ق.ظ
حالم خوش نیس معلوم نیس چمه حوصله هیچی رو ندارم خودمم نمیدونم چی میخام صوب شد ولی هنوز چشمام آخ سرم هم نگفتن خیلی سردرگمم حالم از این زندگی بهم میخوره حس آزادی ندارم مامانی تصمیم گرفته این آخرین خواستگارم باشه و قال قضیه رو بکنه تا حرفی میزنم بلافاصله میگه مگه سنت کمه همش میگه ی نگا ب خودت کردی امشب دعوا کردم دیگه خسته شدم زیادیم رو دستش نمیدونم چرا اینطوریه نمیدونم چرا همش تحقیرم میکنه همش اعتماد ب نفسمو داغون میکنه کاش بفهمه این رفتاراش هیچ وقت یادم نمیره کاش بدونه داره مث بی بی همه رو از خودش دور میکنه بعد ک دید تنها شده لابد هی میخاد بگه بیاید پیشم.... ن مادر من من کسی اذیتم کنه ترکش میکنم. اینو بارها بهش گفتم میدونه اخلاقمو ولی باز.... میدونه بدم میاد ازین حرفاش میدونه.. درد اینجاس ک میدونه و اذیت میکنه..
۹۵/۱۱/۰۳