آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

سومین بار

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

دیروز از صب ک بیدار شدم فقط تو فکر کفش هام بودم ک چی بپوشم.. کفشای خودم هم رنگ کیفم بود و با لباسام ست بود ولی اسپرت بود ب قول خواهرم انگار میخام برم سربازی... از آخر کفش های پاشنه آجری خواهرمو پوشیدم خیلی دیر شد تا راه افتادیم، حدودای 3 بود. تو راه خیلی دلم گرفت خواستم گریه کنم ولی بابا اینا میفهمیدن.. روم نمیشد.. تو مسیر سوال هامو بابا پرسید. نهار رفتیم خونه خواهرم، 5 شد. خودشون زنگیدن دیگه راه افتادیم رفتیم خونشون. آخر آخر شهر... ی محله پایین شهر با خیابونای کوچولو و خونه های قدیمی... اینجای کار زد تو ذوقم.. در خونشونم قدیمی دیوارا کوتاه... رفتیم داخل... داخل خونه خوب بود همه چیز قشنگ و مرتب بود. اعتراف میکنم چهره اش یادم رفته بود یکم ک هی پذیرایی کرد و رفت و اومد تازه ب خودم اومدم... دیدم کجام.. دورو برم کی ان... باز خورد تو ذوقم.. البته لباسامون هم بماند من ی مانتوی سبز قهوه ای پوشیدم با ی روسری طلایی با طرحح گل رز سبز قهوهه ای با شهوار مشکی و چادر و اون پیرهن زرد و شلوار سبز قهوه ای کم رنگ... کلا تن رنگی من تند بود و اون ملایم.. خخخخ بدون هماهنگی ست بودیم... شجره نامه داشتن.. من تاحالا شجره نامه ندیدم... کتاب شجره نامه خاندان های شهرمونم داشتن... بابام شجره نامه دایی های خودشو دایی های مامانمو پیدا کرد.. فهمیدیم اینا و خانواده مادری مامانم از ی خاندان ان... جالب بود... منکه از خانواده مادری مامانم خوشم نمیاد ی خودبرتر بینی مفرطی دارن...

بعد از نماز شروع کردیم ب صحبت ما گوشه پذیرایی بقیه تو هال.. صداها تو هم میپیچید دوست داشتم اتاقشو ببینم... ولی خب روم نمیشد.. خلاصه فک کنم 7-7/5 حرفیدیم تاااا 9/5... دخترشون اومد خواهر منم ب اصرار اونا اومد حسابی شلوغ شدیم من ک اصلا روم نبود حالا هی بحث میکرد.. حرفاشو نمیشنیدم ولی کلی درباره چادر بحث کردم ک من فلان جا چادر نمیزنم بعد میگفت آدم یا چچیزی رو انجام میده یا انجام نمیده. منم بعد از ی ساعت بحث گفتم اگه روزی شما همسر من شدی باید 6 ماه عبا و قبا بپوشی ممنظورم همون لباس روحانیاس... ک متوجه بشی چقد چادری بودن و جمع کردن 5 متر پارچه تو باد و بارون و گرما و سرما سخته.. میخندید ولی مجبورش میکنم....

بعد ک حرفا تموم شد گفتن شام بخوریم ساعت 11 بود دلمون شور میزد مامان شیفت صبح بود خواهررم خونه بود... سفره پهن کردن.. قورمه سبزی.. چقدم ماست خیارو تزیین کرده بودن... مامانش گفت بیاید بهتون چادر بدم... ی چادر سبز داد خواهرم.. ی سفید مشکی برا مامانم اورد ی گل گلی اکلیلی تورتوری هم برا من :| گفت نمیدونم کی 15 سال پیش از کربلا براش اورده گفته بررا عروسشه.... همزمان با این حرف لپمو گرفت و کشید و پیچوند دو تا هم آروم زد روش.. خواهرم محض مسخره بازی دقیقا همین کارو با اون یکی لپم کرد :||| تازه داشتم میفهمیدن چ خبره.. بعد شام با اون چادر عروس کزایی ک همش سر میخورد و داشت خلم میکرد تو جمع کردن سفره کمک کردم.. بعد باز چای و میوه و شیرینی منم ک چای نخور آقا برام شربت اورد... میدونم آخرش دیابت میگیرم خونشون....

کاش همینجا اون شب تموم میشد و ما هم میرفتیم خونمون. ک خواهرم در گوشش مامانم کلی حرفید ک برو ال بگو بل بگو... حرف مراسم نلمزدی و جشن و عقد و اینا

هی از من میپرسیدن خل شده بودن چرت و پرت ج میدادم  فرار کردم تو راهرو ک کسی نبیندم... ولی خواهرش دید... فهمید استرس گرفتم نمیدونم چی شد خواهر و برادر رفتن تو اتاق حرفیدن بعد ک اومدن بیرون دیگه راه افتادیم رفتیم... دلم آب طلا میخاست...

3/5 رسیدیم خونه. تو راه همش حرف زدیم یکم من میگفتم یکم مامانی..

حالا هی میگن بریم آزمایش بدیم.. ولی من آمادگی فکری عقد و نامزدی رو ندارم..

هنوز نمیتونم ب خودم ببینم ک متاهل بشم..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۰۵
راضیه ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی