آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

اولین روز بعد از عقد

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

این ادامه پست قبله...

ی جشن عقد بامزه عروس و دامادی ک روشون نمیشد از همدیگه ب وسیله خواهر داماد کشیده شدن وسط تا همراه خواهر شوهر های عزیز برقصننن...

چقدم خووووب بود...

چقد راحت میشد زیر دست مردا چرخید.... همیشه برام مکافات بود تو رقصای دونفره.... ولی خیلی خوووب بود میگفت بلد نیستما ولی خوب میچرخوندممممم هههههه

بعد گفتن عروس داماد عکس بگیرن... دختر داییش ک عکاس بود موند پیشمون عکسامونو بگیره.. کلی روش نمیشد از پسر عمه اش... ماه رومون نمیشد از همدیگه.... تو یکی از فیگورها آقایی وایساد پشت سرم تقریبا رو ب پهلو، مثلا داره شونمو میبوسه....وای هنوز لبای خسشو رو شونم حس میکنم لرز کرده بودم... فهمید میلرزم دستامو محکمتر گرفت... دخترداییش رفت ما موندیم و دو تا غذا ک برامون اوردن بخوریم 

دوتا پتو پهن کردیم زمین نشستیم روشون.. فرش سرد بود پر از نقل و پر گل و شکلات... یکی از غذاهارو باز کرد اولین قاشق رو گذاشت دهنم... نمیدونم چ حس و حالی داشتم انگار ب زور بنشوننت کنار کسی، دکمه مغزت رو آف کرده باشن، دلت هم وار وار بزنه براشششش.... اصن خل وضعی تمام.... خجالتو شادی کنار هم... حیا کنار محبت و روابط زن و شوهری... وای ووووای داغون کنندسسس.....

یخ کردیم از سرما... دلم میخاس بغلم کنه.... رفت کت اش رو اورد انداخت رو شونم.... پتوهارو دوس نداشتم بندازم دور... ما ان باباش اومدن خداحافظی ک برگردن شهرشون... داشتم دم در میلرزیدم... باباش گفت برو داخل تا سرما نخوردی... بعد ماما اومد گفت بیایداونور تو پذیرایی... مهمونا رفتن دیگه کسی نیس..

رفتیم اون خونه تو پذیرایی... ی پارچ آب براش بردم و ی ظرف از شیرینی هایی ک اورده بودن...

خیلی خوشحال بودم همش میحرفیدیم نصف حرفاشو نمیفهمیدم فقط صداشو میشنیدم.... هیچ وقت فک نمیکردم ی صدای تودماغی و خشن اینقدر دلنشین باشههههه... تقریبا ساعت ۳/۵ بود چشماش قرمز بود بهش گفتم دیگه من برم تو هم بخوابی ولی دلمو جا نمیکرفپ تنهاش بزارم لباساشو عوض کرده بود منم براش تشک و رختخواب پهن کرده بودم ولی رو مبل نشسته بودیم... خیلی خسته بودم شب قبلش ۳ ساعت خوابیده بودم... بهش گفتم سرمو بزارم رو شونت داشت ی جریانیو تعریف میکرد گفت بزار... سرم ب شونش نمیرسید سرمو چسبوندم ب بازوش یهو جمله شو تموم کرد صداش یواش شد.. بعد سکوت.... احساس کردم داره لباشو میرسونه ب صورتم و بوسم میکنه، یکم صورتمو بردم جلوتر لبام خورد ب لباش... و این اولین لب گرفتنمون بود... کمی کمی جلو رفتیم... لب وزبون و.. زبونمو گاز گرفت.. داشت میکندشش... محکم بغلم کرده بود منم بغلش کرده بودم نمیفهمیدی چطور میگذشت خسته ک شدیم دستمو دور شکمش حلقه کردم.. چقد بغلش پهنن و بزرگ و نررررم بود... گوشمو حسابی خورد تمام آرایشمو خورد... تصمیم گرفتم دیگه چنین وقتایی آرایش نکنم ضرر دارن بخاد بخوردشون... صدای اذون میومد... یهو دست میکشید بعد یهو دوباره شروع میکرد... ی بار در گوشم گفت معلومه خیلی داغیی... بعدها گفت دیوونتم با هر دو شخصیتت.. یکیش با حیا بودنت سر سفره.. ک همش روت نبود، یکیم الان ک روی همه رو سفید کردی... 

اون شب بهش گفتم میشه عینکتو برداری؟ عینکشو برداشت.. تازه رنگ چشماشو دیدم.. بهش گفتم چرا چشمات کمرنگ شده خندید گفت یعنی چی؟ گفتم رنگ چشمات عسلی شده! گفت خب چشمام عسلیه!! گفتم جدی؟؟ نمیدونستممم فک کردم چشمات قهوه ای ان.... ههههه

ب لکه کبودی رو دستم اشاره کرد و گفت این ماه گرفتگیه؟ گفتم آره هیچ وقتم جاش نمیره... گفت فدا سرت.. یهو با خنده داد زدم ماه گرفتگی چی چی؟؟؟ این لکه کبودی آزمایشگاس ک منو برداشتی بردییییی.....

تازه ک رفتیم تو اتاق پذیرایی بهم گفت کرم مرطوب کننده براش ببرم.. دستاش حسسابی سرخ شده بود پوست پوست شده... گفت ب سرما حساسیت داره دستاش این شکلی میشه خودم براش کرم زدم... وقتی کرم رو رو دستش پهن میکردم و دستاشو میمالیدم میدیدم ک تو فضاسسسس... داره رو ابرا پرواز میکنه.. پلک نمیزد.. ذل زده بود بهم... 

بعد باهم نماز خوندیم شب بخیر گفتیم و آقایی خوابید منم رفتم بالا خوابیدم

اون شب هر وقت گلوم خشک میشد آب میخاستم خودش برام آب میریخت بعد ک من میخوردم ته لیوان آبمو میخورد یا خودش ک تشنش میشد اول میداد من بخورم بعد خودش میخورد... خیلی عشقولانه بووود....

فرداش ساعت ۱۱ بود از حموم اومدم رفتم ببینم بیدار شده یا ن دیدم تازه بیدار شده... چقد ذوق کرد با بلوز شلوار دیدم... یهو صدای زنگ اومد دامادمون بود... رفتم چادر زدم و برگشتم، میوه خوردیم تا موقع نهار... 

سر سفره نهار نشستم پیشش، خواهرم و دامادمون روبرومون بودن.. خواهر کوچیکم قهر کرده بود نیومد سر سفره.. بشقاب جلوخودشو کذاشت کنار، بشقاب جلوی منو گذاشت وسطمون.. بهش گفتم تو ی بشقاب بخوریم سرشو تکون داد گفت آره... اینقدددد خجالت کشیدم ک حد نداشت  خجالتی مملو از خوشحالی و شادیییییی... چقد اون نهار چسبیییییید... بعد نهار نماز خوندیم رفتیم بیرون... اول رفتیم پل قدیم... از اول تا آخر پل رو پیاده رفتیم و برگشتیم... چقدم سرد بود.. بهش گفتم اولین بارمه میام اینجا رو پل قدیم، بعد بهم گفت چرا تابحال نیومدی؟ گفتم بالاخره باید ی جاهای نرفته ای رو نگه داری تا با عشقت بری... اینم ی موردشه... 

چقد اون روز خوووب بود.... بعد رفتیم پارک کنار رودخونه نشستیم... دقیقا جایی ک من ازش خاطره داشتممم... داشتیم از سرما میلرزیدیم.. براش گفتم او وقتا بعد تموم شدن لیسانسم صبح ها از خونه پیاده میومدم پارک و برمیگشتم... و پارک اینجا مینشستم حرفامو ب آب میگفتم... همش ب این فک میکردم ک تو ممکنه کجا باشی... ممکنه کی باشی... حالا با تو اومدم نشستم اینجا... دندونام رو هم نمیموند.. کت اش رو دراورد انداخت رو شونم دستا چقد گرم بودن... میگفت دوستاش تو مدرسه و دانشگا بهش میگفتن بخاری.. منم همینطور بودم ولی درجه بخاری من پایینتره ههههه کت اش رو برداشتم گذاشتم رو شونش گفتم پاشو بریم ک نمیخام سرماخورده برگردی خونتون... برگشتیم خونه... ماشین دامادمون از روز قبل خراب شده بود گذاشته بودش تعمیرگاه... دیگه باهم برگشتن... 

بعد نهار مامانش و باباش زنگ زدن دعوتم کردن ک با آقایی برم خونشون ی هفته یا چند روز بمونم... ولی حالا ب جای من با داماد و خواهرم رفت... وقتی رسید خونشون ازش پرسیدم راحت رسیدی؟ خوب بود؟ گفت ن دلم میخاست تو کنارم بود ن فلانی (دامادمون)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۰۱
راضیه ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی