حسودی میکنم...
بهش حسودی میکنم.. مامانش شبانه روز اسمش ورد زبونشه هی قوربون صدقش میره... باباش خیلی مودب و مهربونه... خیلی براشون عزیزه.. تحمل دوریشو ندارن.. مامانش انگار ک ن کلا زندس ب خاطر این.. ولی تو خونه ما کسی انقدر منتظر رسیدن من نیس.. اصلا ازین محبت ها ندیدم.. البته بماند خیلی احترام مامان و باباشو داره و خیلیم محبتشون میکنه.. مثلا هر روز سر ظهر زنگ میزنه خونه حال مامانشو میپرسه...
این شب هایی ک خونشون بود موقع خواب رومو میکردم اونور بیصدا اشکم میریخت... خیلی ناراحت کننده س... بعضی وقتها دلم میگیره ک چرا خونواده من اینجوری نیستن ولی بعضی وقتها میگم خدارو شکر پا تو چنین خونواده ای گذاشتم...
میدونی من اگه پسر بودم خونه و ماشین رو از بابام داشتم... ولی اون ی پراید از باباش داره ک مال باباش هم هست.. خونه هم ک هیچ... تازه چند ساله ماشین خریدن... مامانش جریان ی وام رو برام تعریف کرد ی مورد خنده داری داشت یهو گفت این همون وامیه ک باهاش سرویستو خریده!! یعنی پول سرویسمم نداشته؟!!! ولی با همه اینا بازم بهش حسودیم میشه... رابطه پر محبت خیلی باارزش تر از قدرت مالیه....
البته خیلی ب این حرف هم اعتقاد ندارم چون بعد ی مدت ممکنه مجبور بشی ب خودش و جیبش رحم کنی... حس ترحم هم ک آزار دهندسسس...