اینم از عروس شدنمون
من همون دختر تنهای دو ماه پیشممم....
همون تنهای همیشگی...
کسی ک نتونه حرفشو بزنه و حرفاش بشه قهر و گریه و اشک فرقی نمکنه چندسالشه هنوزم همون تنهای همیشگیه... تنهایی یعنی من ک نمیتونم ب شوهر بگم چی میخا چی نمیخام...
تنهایی یعنی مامانتو خواهرت جلوی شوهرت بهت بخندن.. ب نظر من اونا منو مسخره کردن..
تنهایی یعنی خونه مادر شوهرت بیشتر خوش بگذره.. جدا منتظرم بازم برم خونشون...
ولی میدونم عزتی ک اونجا دار ب خاطر شوهرمه، فردا روزی ک ی حرف بهم بزنن دیگه اونجارم نمیتونم تحمل کنم..
.
من عروسی هستم ک کمتر از ی هفته تا جشن عقدم باقی مونده...
لباسمو اصلن دوس ندارم.. ن خریدای عیدمو انجام دادم ن خرید عروسم رو...
امروز بعد از ۶ هفته بالاخره حلقه خریدم....
میدونی امروز اشکم دراومد.. اونم جلوی شوهرم.. ب خاطر حرفای مسخره مامان و خواهرم... رفتم ک قهر کنم و مثلا خودمو مشغول کاری کنم حیف ک کلید رو یادم رفت و برگشتم بابا هم نزاشت برم... الانم بالشتم خیسه...
دلم میخاد آخر این هفته عروسیمون باشه ن جشن عقدمون...