نمیخام برم
خونمون حس خوبی نداره، مامانی ناراحته، دیروز با هم حرفمون شد، هنوز قهره، منم حوصله منت کشی ندارم اصن دل و دماغ هیچیو ندارم.. از همه بدتر فردا پنجشنبس! آقایی میاد.. میترسم حرفامو همه رو باهم یهو بهش بگم، بدون فکر بدون برنامه، والبته قراره جمعه موقع برگشت منم با خودش ببره، ک شنبه بریم دنبال کارای بانک! الان اصلا حوصله رفتن خونشون رو ندارم اصلا نمیتونم خونوادشو تحمل کنم! همه چیو میخان با دعا و نذر بگذرونن... خب ایمان و اعتقاد من اونقدر قوی نیس! دارم اذیت میشم! حالا همه چی ب کنار مامانش یکشنبه ختم قرآن گرفته و مولودی تولد امام علی، زنگ زده میگه آماده باش ک باهم برگردین..... وووایییی اینقدر بدم میاد زنگ میزنه اینو میگه.. اینقد بدم میییییادددددد ک حد نداره...
آخرین بار تو عید خونشون بودم، ی ۵ روزی مونده بودم، روز آخر ک فهمید میخام برم گفت کاش بمونی دیگه، مامانت هم سر صبر جهازتو بفرسته، هر موقع تونستین هم ی شن عروسی بگیرین... :(((((((((
خانواده های مذهبی اصولأ اینطوری ند دیگه !!!! منم از این خاله خان باجی ها خوشم نمیاد اما چاره ای نیست قبول کردی دیگه
راستی جاری هم داری ؟ اونا چطوری هستند مذهبی اند یا نه ؟