آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

اصل مطلب...

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۶ ب.ظ

این روزا بابایی تو خودشه، احتمالا از من ناراحته!! بهش حق میدم ولی ن زیاد.. ب خودم بیشتر حق میدم. همیشه تو ماه رمضونا تیپ قهر میگیردش!  تا حالا تجربه کردین کاری رو خودتون تنهایی انجام بدین ولی سودش برا همه باشه؟!! بعد وقتی دارید اون کارو میکنید حرص بخوریدک چرا بقیه کمک نمیکنن.. فک کنم مشکل بابا اینطور چیزیه! ولی هر وقت بهش میگیم میگه ن من تفریحم اینه، این کار علاقمه! و کلی ازش تعریف میکنه! ولی من ی ظرف بخام بشورم ببینم خواهرم بیکار تو خونس یا پای تلویزیونه و کاری نمیکنه کلی حرص میخورم ک چرا فقط من باید ظرف بشورم؟!! اعتراف میکنم چندین بار بهش گفتم ظرفتو من نمیشورم ظرف خودتو خودت بشور....  اصلنم کار اشتباهی نکردم

خلاصه این بابایی ما انگار دوس نداره دختراش با خاطره خوش از این خونه برن... خونه آقایی اینا ک میرم مامان باباش همش قوربون صدقش میرن حالا اونا جلوی منه اینطوریه!! تهران ک بودیم مامانش زنگ میزد بهش گریه میکرد ک دلش تنگ شده و پاشو بیا... 

البته همه این قوربون صدقه ها واسه این بود آخر هفته مهمونی داشت ب پسرش میگفت بیاد ک خریدهارو انجام بده!! از این ماجرا دیگه ازش خوشم نمیاد.. هنوز یادمه تهران بودیم ساعت 12 شب ب بعد زنگ زد خواب بودیم حال نداشتم ج بدم.. 3 بار زنگید ب گوشی مون ساعت 1 و نیم بود فک کنم زنگید خونه، قشنگ بیدارمون کرد تا بهش بگم خوابیم.. فرداش دقیقا موقع رفتنمون زنگید نیم ساعت 45 دقیقه حرف زد با پسرش.. تازه آقایی جلو من باهاش صحبت نکرد، وقتی تلفنشون تموم شد قیافه آقایی ویران بود.. با اوقات  تلخی رفتیم خرید.. حالا زنگ زده بوده گفته گردنم درد میکنه کی میای منو ببری دکتر.. درحالی ک هفته پیش دکتر بوده چون از دستگاه ماساژ استفاده نمیکرد همچنان گردنش درد میکرد... 

این وابستگی داره اذیتم میکنه.. من نمیتونم ی جا بند بشم.. چرا اون یکی پسرش هیچ کاری نمیکنه تو خونه؟! از وقتی عقد کردم فقط دووبار خونه مامانش رفته ک ی بارم مهمون بودن... اینهمه من اونجا بودم اینارو ندیدم!

بعد از همه این حرفا مامان باباش هیچ پولی واسه خرج عروسیمون نمیدن! هیچ پولی واسه خونمون نمیدن!! خرج عروسی رو خودش میده.. خرج خونه رو خودش میده! البته نمیدونم از کجا رفتیم تهران 6 تومن خرج کرد، 9 تومن شب عروسیه، 4 تومن لباس عروس و آرایشگا و آتلیه.. 20 تومنم رهن خونه..

چرا باید مامان بابای شوهرم رو دوس داشته باشم؟؟؟

هزینه ساخت خونمونو ک بابام میده، جهاز رو ک بابام داده، اون وقت عزت احتراما رو همیشه سر زدن ها واسه مامان بابای اون ان... بابای منم سنش بالاس، هر روز داره لاغر تر میشه، الان دیگه رسیده ب 63 کیلو!!! بعضی چیزارو یادش میره.. کمردرد هم هیچ وقت با روغن زدن و چرب کردن خوب نمیشه... تو فکر رفتنشنو میبینم وقتی میریم خونه خالم و میشنویم ک دختر خالم هر شب میاد خونه باباش سر میزنه، یا شام درست میکنه میاره خونه باباش همه میخورن... درسته الان یکم با بابا حرفم شده ولی منم عزیز دردونه ای بودم برا خودم!! تو فاصله یه سال و نیم دو تا دختر بابام رفتن شهر دیگه... دیگه هر وقت بیان مهمون ان.. نمیتونن هر شب بیان نمیتونن هر عید و مناسبت بیان... خونمون خلوت تر و ساکت تر شده.... 

نظرات  (۱)

سلام 
چرا از اول تو خونه تقسیم کار نکردین ؟ 
خواهرم از وقتی ازدواج کرده مهمون حساب میشه و برای عید هم فقط پرده ها رو باز کرد که منم حسابی با برادر و خواهرم و مادرم دعواااااا کردم 
میگن اون مهمونه اینجا دیگه وظیفه ای نداره منم چنان قشقرقی به پا کردم که نگوووووووووو
روز سال تحویل مادرم دو ساعت قبل تحویل سال حرفامو با نق زدن و اون اصلأ هیچ کاری نکرد و اینا تایید و دل من بسی خنک گشتتتتت

پاسخ:
سلام
حالتو دقیقا درک میکنم... ولی الانها دیگه ب نظرم این جور بحثا بی مورده. بعضی آدم ها اهل کار کردن هستن بعضی ها نیستن. مامان ها هم حوصله زوری کاری کشیدن از بچه ها رو ندارن...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی