ماجرای بیمه
دیشب تو احیا فقط ب آقایی فک میککردم.. اصلن حواسم پی دعا و روضه و احیا نبود... یهو ک ب خودم میومدم محو بچه ها بودم... ی خواهر برادر دوقلو جلومون نشسته بودن... مامانی میگفت پسره 1 سال بزرگتره.. ولی ب نظر من دوقلو بودن.... اینقد این دو تا آرووم بودن ک حد نداشت... از لحظه اومدنشون بازی میکردن نقاشی.. نقطه خط.. ی بازی فکری دیگه... و ی دختر بچه دیگه ک انگار دوست داشت باهاشون بازی کنه ولی فقط نگاشون میکرد... بعضی وقتتها ک تو فکر بودم پسر بچه ردیف پشتی میزد رو شونم:)))) و میخندید... با این اوصاف احیا گذشت... امشب آقایی زنگید وقتی میخاستم از ایای دیشب براش تعریف کنم ک چقدر دلتنگشممم گفت بیمه گرفتن واسه مغازه و خودشون... میگم پس من چی؟؟ میگه میخام برا تو بیمه قالی بافی بگیرم!!!!!
قالی بافی
میگفت ی دوره قالی بافی میری تو فنی حرفه ای بعد واسه 20 سال بیمه میشی بعد اون 20 سال هم حقوق بازنشستگی دریافت میکنی....
خیلی ممنون...
جدا جا خوردم...
یعنی نمیخاد منو بیمه کنه؟؟؟ اگه من تحت پوشش بیمه اش نباشم پس چطور زنشم؟؟؟؟
یعنی خودم باید خودمو بیمه کنم؟؟
اونم بیمه قالی بافی؟؟؟؟؟؟
خبرم فوق لیسانس دارم.......
ولی اونقدر تنبلم ک بیکارم....
خو مگه بیسوادم؟؟؟؟؟
آخه چرا؟؟؟؟؟
.
.
انقدر ناراحتم ک دارم فکر میکنم من اشتباه ب بازگشتی کردم....
ب.ن....
ی روز بعد دربارش صحبت کردیم و خب مشکل رفع شد...
چقد خوبه آدم زود تصمیم نگیره...
چقد خوبه فکر و خیال بد نکنه...
چقد خوبه آدما نزدیک بهم باشن... شاید اگر پیش هم بودیم ناراحتی ایجاد نمیشد...
از فکرای ناجوری ک کردم پشیمونم...
بعضی وقتا یادم میره قراره تا زنده ام باهاش زندگی کنم...
برای خودم امیدوارم خوبتر بشم....