آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

دیروز جاریمو دیدم... 

بعد از ۵ ماه ک عقد کردم این اولین بار بود...

چقد صحبت کرد برام.. نمیدونم از بدیشون میگفت نمیدونم از خوبیشون میگفت نمیدونم داشت میگفت برا تو چ کردن برا من چ کردن...از خونوادشون گفت...

شنیدن همه این حرفا برام سخته... و اینکه وانمود کنم چیزی نشنیدم.... چون احتمالا مواردی ک براش ناراحت کننده بودن و برام گفت برای منم اتفاق میفته و نمیدونم چطور باید پیشگیری کنم... و از همه بدتر اینکه همینا عامل دوریشونه....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۱۰:۱۰
راضیه ...

امروز واقعیت خونه مامان بزرگا رو بعد از مهمونی دیدم...

ی زن و شوهر پیر با ی خونه بهم ریخته، آشپزخونه داغووون، یخچال و فریزر خالی با سردرد و خستگی بیش از حد.....

واقعن دلم براشون سوخت... بچه هاشونو دوس دارن ولی نمیتونن این همه خستگی رو تحمل کنن...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۵
راضیه ...

این هفته ک آقایی اومد خیلی خوب بود.. آتلیه رفتیم عکسامونو انتخاب کردیم.. لباس عروس دیدیم پوشیدم پسندیدیم... خیلی خوب بود.. الان دیگه برا لباس عروس میدونم چ مدلی میخام...

امروز هم میخایم بریم لباس مجلسی ببینیم ک مدل دستم بیاد برم پیش خیاط برد حنابندون...

چقد خوبه ک میاد.. وقتی میاد تمام استرس هام از بین میره.. ی آرامش خاصی با خودش میاره...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
راضیه ...

نشستم کاردستی درست کردم برا تزیین حنابندون و خونه خودمون!

یعنی خوب میشه؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۹:۵۳
راضیه ...

امروز از خونه زدم بیرون

اونم ب اصرار و برنامه ریزی مامانی..

اول رفتم آتلیه.. عکسای عقدمو دیدم کلی کیف کردم..

بعد سر راه ی لباس عروس خیلی خوجل و البته گرون دیدم...

بعدم مامانی اومد رفتیم پلاسکو ی عالمه خرت و پرت خریدیم... همه رو گلبهی برداشتم... 

هیچ ست شدگی هم با بقیه جهاز ندارن

عصر هم رفتم بیرون 

ولی بی نتیجه 

ی عالمه لباس زشت دیدم

یکی از همین زشت ها رو خریدم

ی کلی تو پارچه ها پرسه زدم... 

اونا رو ک میخاستم نبودشون... 

الانم عصبانیم

سرم درد میکنه

گشنمه

تازه صورتممم باید بشورم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
راضیه ...

امروز با خودم جدا سالاد درست کردم ی پیاز خیلی کوچولو هم ریز کردم تو سالاد ک قبل غذا بخورم...

با اینکه دوساعت گذشته و ی ساعته دارم آدامس میجوم هنوز دهنم بوی پیاز میده....

اه اه اه....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۴
راضیه ...

آخرین افطار ی چیز خاص بود...

آقایی اومده بود....

اون دوروز تعطیلی عید کلا خاطره های جدیدی داشت خصوصا روز دوم...

خیییلی خوش گذشت..

دلم براش تنگ شده..

عیدی کلی فرنی و شله زرد و نشا اورده بود.. با این فرنی زیاد نمیخور  ولی فرنی عیدی ک مادر شوهر مخصوصت درست کنه، خوردن داره...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۰
راضیه ...

هیچوقت فک نمیکردم ی روز برم سرویس دمکنی بخرم.... یا بالشت جهیزیه...

امروز با مامانی رفتیم خرید...

اکثرا چیزای زشت و خنده داری ان

از دمکنی های تو بازار اصلا خوشم نیومد زوری خریدم

البته فک نکنم خیلی هم  فرق کنه درکل ک میسوزه!

ولی گل گل ان... و این گل گلی ها بهتر از ساده ها بودن

خداییی سیخ های کباب و جوجه جزو وسایل خیلی خطرناک محسوب میشن.... آخه اینقد تیییز؟ فردا بچه هام باشون مسابقات شمشیرزنی برگزار کنن تلفات بدیم.... والا.. 

ولی بالاخره قالب فلافلی دیدم ک میشد بازش کرد و کامل شستش...

و شعله پخش کنی ک زنگ نمیزنه.. ولی شبیه راکت پینگ پنگ بود البته سوراخ سوراخیش...

و ی دیگ رویی مسخره ک نمیدونم ب چ کاری میاد؟! با اون شکم بزرگش خیلی قیافش مضحکه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۶ ، ۰۳:۲۲
راضیه ...

سحری امروز آخرین سحری خونه مامان بابام بود..

ماکارونی خوردیم و تخم مرغ و پیاز برا مامان بابا.. +خیار و شلیل

هنوز هم ک هنوزه صدای دعای سحر حس و حال سحری های زمستونو برام داره

وقتی ابتدایی بودم

سرررد بود خیلی سرررد

با آب کتری وضو میگرفتیم

لای در آشپزخونه مینشستیم پای سفره

۴نفری

چسبیده ب بخاری نفتی

کنار رادیو

اون موقعا بلافاصله بعد دعا اذون بود

اون وقتها دیر بیدار میشدیم هیچ شبی نبود ک دعای سحر رو از اول بشنویم

همیشه ۱۰ دقیقه ب اذون بود ک تازه شروع میکردیم ب سحری خوردن

تند تند

عجله ای

ی بار داشتم سیب میخوردم اذون رو گفت

چقد دلم برا اون روزا تنگه

وقتی ب این فک میکنم ک این روزها برام خاطره میشه گریم میگیره... 

ی روزی میرسه ک موج رادیوی شهر خودمون برام حس سحری های خونه بابامو داره

سحری خوردن با مامان و بابام و خواهرم

تمام شب بیدار

خونه مث روز روشن

همه بیدار

دستپخت مامانی....

از همین الان دلم تنگ شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۴:۵۰
راضیه ...

دلم میخواد حداقل ۱۰ کیلو وزن کم کنم... اونم تو ۷ هفته....

ولی همش خستم و خوابم میاد....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۵۵
راضیه ...