آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

نمیدونم چرا تو دلم آشوبه.... انگار دارن دل و روده مو بهم میبافن... نمیدونم چمه.... ی استرس و دلهره نسبتا شدیدی گرفتدم.... نکنه واسه آقایی .. وای ن... خدانکنه... حتی نمیتونم ب زبون بیارم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۳
راضیه ...

یعنی بدترین و چرت ترین چیز تو دنیا رشته منه ک تو هیچ استخدامی نیستش.... تو هیچ استخدامی..... این همه داد و فریاد ک ۲۰۰۰ تا شغل و فلان، حتی ممکن نیس من یکیش باشم!!! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۷
راضیه ...

دیشب تو احیا فقط ب آقایی فک میککردم.. اصلن حواسم پی دعا و روضه و احیا نبود... یهو ک ب خودم میومدم محو بچه ها بودم... ی خواهر برادر دوقلو جلومون نشسته بودن... مامانی میگفت پسره 1 سال بزرگتره.. ولی ب نظر من دوقلو بودن.... اینقد این دو تا آرووم بودن ک حد نداشت... از لحظه اومدنشون بازی میکردن نقاشی.. نقطه خط.. ی بازی فکری دیگه... و ی دختر بچه دیگه ک انگار دوست داشت باهاشون بازی کنه ولی فقط نگاشون میکرد... بعضی وقتتها ک تو فکر بودم پسر بچه ردیف پشتی میزد رو شونم:)))) و میخندید... با این اوصاف احیا گذشت... امشب آقایی زنگید وقتی میخاستم از ایای دیشب براش تعریف کنم ک چقدر دلتنگشممم گفت بیمه گرفتن واسه مغازه و خودشون... میگم پس من چی؟؟ میگه میخام برا تو بیمه قالی بافی بگیرم!!!!! 

قالی بافی

میگفت ی دوره قالی بافی میری تو فنی حرفه ای بعد واسه 20 سال بیمه میشی بعد اون 20 سال هم حقوق بازنشستگی دریافت میکنی....

خیلی ممنون...

جدا جا خوردم...

یعنی نمیخاد منو بیمه کنه؟؟؟ اگه من تحت پوشش بیمه اش نباشم پس چطور زنشم؟؟؟؟

یعنی خودم باید خودمو بیمه کنم؟؟ 

اونم بیمه قالی بافی؟؟؟؟؟؟

خبرم فوق لیسانس دارم.......

ولی اونقدر تنبلم ک بیکارم.... 

خو مگه بیسوادم؟؟؟؟؟ 

آخه چرا؟؟؟؟؟

.

.

انقدر ناراحتم ک دارم فکر میکنم من اشتباه ب بازگشتی کردم....

ب.ن....

ی روز بعد دربارش صحبت کردیم و خب مشکل رفع شد...

چقد خوبه آدم زود تصمیم نگیره...

چقد خوبه فکر و خیال بد نکنه...

چقد خوبه آدما نزدیک بهم باشن... شاید اگر پیش هم بودیم ناراحتی ایجاد نمیشد...

از فکرای ناجوری ک کردم پشیمونم...

بعضی وقتا یادم میره قراره تا زنده ام باهاش زندگی کنم...

برای خودم امیدوارم خوبتر بشم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۳
راضیه ...

بعضی وقتها تصویر ی موجودات خیلی وحشتناکی میاد تو ذهنم! یادمم نمیاد قبلا اونهارو کجا دیدم... آخه من فیلم ترسناک نمیبینم...

ولی این تصوراتم اونقد وحشتناک ان ک ب شدت میترسم و شروع میکنم ب بسم الله گفتن.... بعضی وقتها ک میان ب ذهنم اکثرا میخام بخابم و نفسم ب زور درمیاد... همش میترسم نکنه اینا فرشته های مرگم ان و این شکلی ان.... 

خیلی ترسناک ان.... همین الان دارم حسشون میکنم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۰
راضیه ...

دیشب رفتیم کنار رودخونه... اددد جایی نشستیم ک دید داشت ب ی خاطره بد...

همون جایی ک آقایی رو آب برد..

جلوی چشمام آب داشت میبردش...

میخاست پاشه ولی اونقدر کف اونجا لیز بود ک سر میخورد حتی نمیتونست پاشه وایسه من جیغ میزدم... داد میزدم... همش داشت دورتر میشد.. روی ی سکو بود.. بعداون سکو آب عمیق میشد.. مثل ی پله بلند.. فشار آب هم ک فوق العاده زیاد بود.. دیگه کلا رفته بود.. تو شب کدوم گشت پیداش میکرد... 

حالا جایی نشسته بودیم ک از دور دید داشتم ب اونجا..  بد جور دلتنگ شدممم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۳
راضیه ...

دلم تنگه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۸
راضیه ...

امشب ی لحظه خودمو تو خونه خودمون تصور کردم!!

چ حس غریبی... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۴
راضیه ...

بعد از س ماه امروز تزیینی های جشن عقد رو اوردم جمع کنم واسه روز مبادا...

+ احتمالا تزیین خونه خودمون...

+ شایدم تزیین خونه آقایی اینا واسه حنابندون...

یعنی دارم قبلی ها رو جمع میکنم واسه این گل ها...

ی روز میخام اینا رو درست میکنم... خودم میدونم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۶
راضیه ...

دیشب بدون اینکه دست خودم باشه با آقایی دعوا کردم...

از مهمونی برگشته خسته، رنجور، گرفته، صداش خم خمو...

میگم چی شده؟

میگه هیچی

میگم خوش گذشت مهمونی؟

میگه هیچ وقت اینو ازم نپرس!

میگم چرا؟

میگه تو ک نباشی هیچی و هیجا خوش نمیگذره... اصلنم خوب نبود...

خیلی حرفیدیم بحث کردیم... از شدت دلتنگی و دوری عصبی شده بودیم... 

خیلی سخته...

واسه احیا پنجشنبه میگفت تو فقط بگو میای، من شده آسمون و زمینو بهم میدوزم میام دنبالت...

دوس دارم برم ولی میخام خونمون باشم!!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۲۶
راضیه ...

امروز هم زنگ نزدم خیاط....

چرا نمیتونم هیچ کاری کنم؟؟!!

همش خستم... 

همش حال ندارم و خوابم میاد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۸
راضیه ...