آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۳۸ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

حوصلم سر رفته... 

شدیدا دلم تنگه.. برای ی حس خوب.. دیروز رفتیم باغ ولی عادی بود و اصلا حال نداد.. فقط خسته شدم..

منم دلم میخاس برم سردشت!

دفعه بعد ک ب دنیا بیام نمیزارم دوران تحصیلم تموم شه تا جاییی ک ممکنه لفتش میدم...  تنها مزیتش اینه، تا تو خابگاهی، هر وقت دلت خاس میتونی بری بگردی...

الان منم و این معده سیری ناپذیر....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۴
راضیه ...

خب میخام مقاله بنویسم نشستم پشت میز ک خوابم نبره و احیانا فیلم نبینم... 

ولی چرا اصلن راحت نیستم پشتی صندلی خیلی جلوعه... اصلن نمیتونم اینجا بشینم...

حالا از کجا شروع کنم؟ دیروز از چکیده شروع کردم ک اصلا موفقیت آمیز نبود امروز میخام از روش کار شروع کنم...

باید برم رو تخت لم بدم ک مغزم کار کنه.. خودم میدونم.. همیشه دلم ی تخت دو نفره میخاد ک وقتی میخام بشینم و ب دیوار تکیه بدم پاهام از اون ور آویزون نباشن....

البته ب محض اوکی شدن جام مادر جان فرمودند بروم برای مقدمات نهار.........

همیشه همین طور میشه... هر وقت میخام کاری انجام بدم همین میشه.... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۰
راضیه ...

دیشب تا صوب فیلم دیدم تقریبا 5 بود ک خوابم برد بازم خواب استادو دیدم چیزی یادم نمیاد فقط یادمه روبه روم بود!! یعنی استرس هاش تا تو خوابمم رفته، ترسناک نیس ولی ازش ترسیده بودم ک با صدای زنگ گوشی از خواب پرسیدم.. ی شماره نا آشنا.. قلبم داشت وایمیستاد.. نمیدونم کی بود اصلا ج ندادم..

ولی جدا بی انصافی صبح جمعه اینجوری از خواب بیدار بشی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۱:۵۶
راضیه ...

شدیدا کنجکاوم بدونم اونی ک امروز بیشتر از 1300 بار این بلاگ رو خونده کیه!!!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
راضیه ...

امروز هم مزاحم داشتیم دو تا خانم بودن اونی ک همراه بود چقد دلنشین بود ولی اون یکی چقد سفت و سخت بود ترسناکم بود...

خاستم لباسی رو ک دیروز خریدم بپوشم ک مادر جان نذاشت ی پیرهن سبز پوشیدم... 

لباس جشن حنابندون خواهرم... 

مشکلش این بود ک خودش کوتاه بود خاستم بشینم رو مبل کلن داغون شد.... خخخخخخ

هیچی ازشون نمیدونم فقط اینکه پسره لیسانس داشت و توی بیمارستان کار میکرد.. حالا چیکاره بود تو بیمارسان نمیدونم...

خواهرم میگه تو خاستگاری همه دروغ میگن... همه حرفایی ک خونواده یا خود پسره میزنن همش دروغه...

ازاون موقع منم کنجکاو نیستم ازشون چیزی بپرسم.. هی میان و میرن بعد هم میگن توقعات دخترا بالاس.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
راضیه ...

گشنمه...

دلم پیتزا میخاد ولی آبگوشت داریم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۵
راضیه ...

امشب وقتی اومدم خونه بابایی تو هال بود سلام کردم فقط آروم گفت سلام نگامم نکرد... سرشو بالا نیورد... انگار قهره... نمیدونم چرا و از چی... کل خوشحالی و حس خوب خرید کردنم رو از بین برد... 

این روزا همه ازم دلخورن... این از بابا ک نمیدونم چرا و ب خاطر چی اینجوری شده..

اونم از مامان ک چون تا ظهر میخابم شاکیه... خب مادر من تو چ خبر داری از دل من... شب ها خوابم نمیبره1 میخام فیلم دانلود کنم2 اصن من ک کاری ندارم چرا باید مث تو کله سحر بیدار باشم؟؟؟؟

اونم از دکتر جون ک ول کن نیس... بابا دکتر من اگه میخاستم مقاله بنویسم مطمن باش تا الان نوشته بودم 4 ماه میگذره هنوز بیخیال نشده...

دیگه میمونه خواهرم ک تو امتحاناشه واسه بد اخلاقی هاش اصن دنبال دلیل نیستم واضحه 

دیگه حوصله ندارم بقیه رو بنویسم ولی همه انگار طلب کارن ازم...

.

.

راستی چقد خرید خوبه... الان دلم پیش 4 تا لباس دیگه و 2 تا روسری جا مونده... ولی خب نمیدونم چ میکنم.... شاید فردا روسری زرشکیه برداشتم جای این توسیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۴
راضیه ...

باز هم پیام داد.. 

ایندفعه میگه تا ی هفته مقاله رو آماده کن..

150 هزار واسه چی آخه؟؟؟؟

آقا من 2نمره مو نمیخاممممم... دس از سرم وردارررررر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۰
راضیه ...

گرسنمه.. س قسمت رو پشت سر هم دیدم یکم سرم درد گرفته. بقیه رفته بودن بیرون. یعنی آجی کوچیکه رو برده بودن چشم پزشک. شماره چشماش 0/25هه. خب عادیه. اکثر بچه دبیرستانی ها از بس سرشون تو کتابه همین میشن. یادمه سوم دبیرستان وقتی خالم (همسن ایم) عینکی شد بابام ب نشانه تحسین گرفتش. گفت از بس درس میخونه چشماش ضعیف شده. ولی من میدونستم ک اونم مث خواهرم ریز مینویسه و اهل شیر و میوه نیست. ولی حالا اینطور فکر نمیکنه..

الان من گشنمه با این لشگر شکست خورده چجوری شام بخورم؟؟؟ 

همین الان ک رسیدن رفتم پایین سلام کردم ولی بابا جواب نداد.. مامان ب زور.. آجی کوچیکه هم ک رفت تو اتاق و در رو بست.

میدونم اگه پام ب آشپزخونه برسه  باقی ناراحتی سر عینکی شدنش رو سر من خالی میکنن ک چرا اینقد میخوری و هی تپل تر میشی....

تنها صدایی ک الان میاد صدای مزخرف گزارش گر بی بی سیه.... ازش متنفرم... از همشون... از هر چی اخبار و برنامه بحث و گفتگوعه متنفرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۳
راضیه ...

ب نظر من فیلم دیدن کار بیخود و مزخرفیه.. خصوصا اگه سریال باشه دو روز میگذره و تو اصلا متوجه شون نمیشی... مثال بارز هدر دادن عمره...

ولی خوبی هاییم داره مهمترینش اینه ک دیگه فک نمیکنی...

دیگه خاطرات سراغت نمیان در عوض ماجراهای سریاله هستن مثلا امروز صدای بهم خوردن درب پذیرایی اومد، فک کردم وایکر ها اومدن......

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۷
راضیه ...