امشب وقتی اومدم خونه بابایی تو هال بود سلام کردم فقط آروم گفت سلام نگامم نکرد... سرشو بالا نیورد... انگار قهره... نمیدونم چرا و از چی... کل خوشحالی و حس خوب خرید کردنم رو از بین برد...
این روزا همه ازم دلخورن... این از بابا ک نمیدونم چرا و ب خاطر چی اینجوری شده..
اونم از مامان ک چون تا ظهر میخابم شاکیه... خب مادر من تو چ خبر داری از دل من... شب ها خوابم نمیبره1 میخام فیلم دانلود کنم2 اصن من ک کاری ندارم چرا باید مث تو کله سحر بیدار باشم؟؟؟؟
اونم از دکتر جون ک ول کن نیس... بابا دکتر من اگه میخاستم مقاله بنویسم مطمن باش تا الان نوشته بودم 4 ماه میگذره هنوز بیخیال نشده...
دیگه میمونه خواهرم ک تو امتحاناشه واسه بد اخلاقی هاش اصن دنبال دلیل نیستم واضحه
دیگه حوصله ندارم بقیه رو بنویسم ولی همه انگار طلب کارن ازم...
.
.
راستی چقد خرید خوبه... الان دلم پیش 4 تا لباس دیگه و 2 تا روسری جا مونده... ولی خب نمیدونم چ میکنم.... شاید فردا روسری زرشکیه برداشتم جای این توسیه