نمیدونم چرا همیشه گشنمه. همیشه میل ب خوردن دارم.. جدا سیر بشو نیستم یعنی سیر ک میشم کوتاهه یکی دو ساعت بعد بازم گشنمه...
قبلنا هوس ی خوردنی رو میکردم الان دیگه فرقی نمیکنه فقط معده رو پر کنه کافیه...
دیشب رفتیم عروسی...
از خنده مصنوعی عروس شاید میشد تشخیص داد فقط ی جشن گرفتن دهن مردمو ببندن...
...اصن از بنیه ذهنم خرابه...
5 ساله عقد ان... ولی همش بحث و دعوا...
اینم برا خودش عذابیه هااااا
حالا منم هیچی ازشون نمیدونم ولی شاید وضع من بهتر از اوناییه ک نیمه راهو رفتن پشیمونن حالا یا دل برگشتو دارن یا ندارن.. تن ب ادامه پشیمونیشون میدن... ولی خب اونا ی مرحله جلوترن ولی من هنوز نفهمیدم تو این قضیه چ اتفاقای خوب و بدی انتظارمو میکشه.. پس فکر الکی نکن!!
ن واقعا چرا؟؟
چرا من نخوابیدم هنوز؟؟ ساعت 4 و نیم صوبه.
الان دیگه شد ۶.
امروز ی خاستگار داشتم البته من بهشون میگم مزاحم... چون میان میبینن میرن.. نمیتونی هم بگی چرا اومدی یا کی ب تو گفت بیای...
حالا طرف اومده (مامانش تنها) کلن حرف از مشکلات جامعه و ماجرای فسنجون پختنش برا همسایه و گله از اینکه چرا مردم میرن غذای آماده میخورن چرا خودشون درست نمیکنن!!!! خو ب من چ؟! اصن ب تو چ؟!
جز سلام و احوال پرسی حرفی با من نداشت...
تازه بچه یکی از شهرکای اطراف ان... ن میخام بدونم کی ب این آمار منو داده؟؟؟
بماند عاغا آخونده، امام جماعت مسجده، تو حوزه درس میده، تازه میخاد بره قم ادامه تحصیل......
من؟؟؟؟ آخوند؟؟؟؟؟
ی بار با ی آخوند تو خاستگاری حرف زدم... هرچی از دهنش دراومد گفت منم هر چی از دهنم در اومد گفتم...
چقدم حال کردم....
ن بیا بشینم برات مهد کودک راه بندازم روانیییییی
.
.
حالا ب کونمم نیس این منگله اومده خاستگاری ازین میسوزم مامانم میگه خدا رو چ دیدی شاید بختت همینه!
میخام مقاله مو بنویسم و اصلاحات پایان ناممو انجام بدم ولی اصلن نمیتونم درایوش رو باز کنم ناخداگاه میرم سممت درایو فیلم ها و تو لیست شون پرسه میزنم... من از رانندگی میترسم.. از سرعت خیلی میترسم.. معروف هم هستم تو خونواده.. هنوزم ک هنوزه نمیتونم کلاس رانندگی برم... منظورم امروزه برای چهارمین بار قصد رفتن داشتم ولی هنوز نرفتم کلاس امروز ساعت 7 شروع مشه.. خرید کردن رو هم دوس دارم برم ولی نمیدونم کجا برم...
نکنه افسرده شدم... من چیکار میتونم بکنم؟؟؟
کاش برم پای خیاطی هام... چند تا لباس نصفه کاره دارم از یکی دو سال پیش... ولی بازم پای رفتن ندارم...
پاک خل شدم...
خیلی بی انگیزه و سرد میگذره... ی دلیل.. ی برنامه.. ی اجبار خوشایند نیازمندیم.....
بدترین چیزی ک تو زندگی ی نفر میتونه باشه پدر و مادری هستن ک هیچ وقت تو رو تشویق نمیکنند و نمیخوان هم اینو بفهمن.. همیشه و همه وقت همه بحث ها رو ب این جمله میرسونن ک مثلا تو نماز صبحتو نمیخونی... و هیچ وقت نمیخوان بپذیرن ک این مقایسه کردن ها و غریب پسندی هاشونه ک ماها رو از هم دور میکنه...
واقعن چطور باید ب پدری فهموند ول کن بسه دیگه خیلی فلانی رو دوس داری ب فرزندی قبولش کن بشه بچت دست از سر منم وردار...
#امروز 3 دی روز تولد خواهرم..
#با بابا بحثم شد...
#مثل همیشه قهر کرد...
#قوز بالا قوز : نهار خونه خاله دعوتیم ب مناسبت خونه جدیدشون... و سرکار رفتن پسرش...
#پسره پاگذاشته جا پای بابام...
#هیچ کدوم حس رفتن نداریم..
#من از پسر خالم خیلی بدم میاد..
#ولی ب من ربطی نداره ک پسر و دوتا دختر خاله هام هر کدومشون دقیقا پا گذاشتن جا پای بابام و دوتا داییام..
#سهمیه داشتنشون هم بماند کنار...
#شما الان برو تو صف نونوایی.. سهمیه دار ها رو بدون نوبت نون میدن.....
یلدا هم گذشت... 14 ساعت شب... یه دقیقه طولانی تر... منم ی دقیقه بیشتر ب تو فک کردم... ی دقیقه بیشتر....
.
خاستم از خوشحالی هام بنویسم...
خب من واقعن خوشحالم ک دیگه مدرسه نمیرم ک مثل خواهرم و پسر عموهام نگران امتحان فردای شب یلدا باشم و تو مهمونی تمرین هامو حل کنم.. من واقعن خوشحالم ک بار سنگین فردایی رو دوشم نیست... مدرسه رو ک بودم همش ی بار سنگین رو شونم حس میکردم...
من واقعن خوشحالم ک دیگه کنکوری ندارم ک مثل پسر دایی و پسر عموم فال حافظم درباره کنکور باشه..
و واقعن خوشحالم ک دیگه دانشگامم تموم شد و تا ی حدی هم رفتم ک دیگه کسی نمیگه دیگه نمیخای درس بخونی؟... حالا دیگه نگران پروژه های کوفتی و امتحانای داغون دانشگا نیستم... حالا فقط میخابم و فیلم میبینم... فقط نمیدونم چرا یکم فازم غمگین و فسردس... هر چی پرتقال و نارنگی هم میخورم فایده نداره... از امروز میخام قرص آهن بخورم... شاید این کسلی ازم دور بشه...
ولی جدا خوشحالم حالا بماند بیکارم بی برنامم چاقم و عملا تو خونه اضافی ام.. بماند همه منتظرن تا من برم ولی منم ب این راحتیا اتاقمو خالی نمیکنم.....