آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۷۳ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

دو هفته از عقدم گذشته امروز با آقایی رفتیم باغ.. بهترین عکس های عمرم رو گرفتیم.. خیلی دوسش دارم....

اونم همین حسو داره.. 

خیلی حرف برای زدن دارم.. ولی نمیدونم از کجا شروع کنم.. این روزا تکرار نشدنی ان.. خیلی قشنگن.. خدا نصیب همه دختر پسرا بکنه...

دیشب بالاخره ی سرویس طلا خریدیم.. الان ک نگاش میکنم دوسش ندارم ولی خب آقایی خیلی دوسش داره... اونم ب دو دلیل، اول اینکه اولین سرویسی بود ک ب گردنم دید تو ذهنش حک شد، دوم اینکه فروشندش مالیات رو حساب نمیکرد مشتری مدار بود خوشش اومد... البته هیچ وقت بهم نگفت چقد میخاد هزینه کنه تا خوب ک سرویس رو خریدیم اومدیم خونه امروز صوب ب زور گفت... الهی عزیزم بیشتر از حد انتظارش بود.. دو هفتس تمام طلافروش هارو دارم میگردم هم اینجا هم شهر اونا... دوتایی باهم هم رفتیم ولی اصلا نمیگفت چقدددی مد نظرشه... امروز صوب با ی ناراحتی تو چشماش گفت حلقه ارزون انتخاب کنم و اینکه نگین هاش برلیان نباشه.. منم صورتشو بوسیدم و گفتم قوربونت برم آقایییییم.. چرا زودتر بهم نگفتی!! هفته قبل تو بازار طلافروشا بهش گفتم نمیخام خیلی خرج کنی بهش گفتم دوس ندارم خیلی تو خرج بیوفتی و هی وام بگیری... خودش از خوبی برلیان میگفت... حالا میگردم دنبال ی حلقه قیمت پایین... فقط کاش از اول بهم میگفت من نمیدونستم دستش زیاد باز نیس....

الان دیگه میخام از خریدهای عقد دست بکشم باید حواسمو ب هزینه آرایشگا و آتلیه بدم..

خیلی دوسش دارم نمیخام احساس شرمندگی کنه ک مثلا نتونسته چیزی رو ک مدنظرمه برام تهیه کنه..

الان رو رخت خواب دیشبمون دراز کشیدم دیگه تختمو دوس ندارم..

ددیشب بهم گفت خاطرم خیلی براش عزیزه.. نمیدونم چرا یا ب چ دلیل.. اصن مگه دوس داشتن دلیل داره؟ من ک همه محبتمو نثارش میکنم... امروز میگفت اون موقع ک رفتیم مشاوره ژنتیک شمارمو حفظ کرده بوده!! البته ب روی خودش اصلن نیاورد.. اون شب بعد مشاوره ژنتیک وقتی خاست برگرده بهش گفتم رسیدی بهم خبر بده منتظر پیامت هستم

گفت خب من شمارتونو ندارم.. (اون موقع جمع میحرفید، نامحرم بودیم خخخخ) ی پیام بهم بدید شمارتون بیوفته رو گوشیم..

من گفتم منم شماره شما رو ندارم..

بعد گفت چرا عمو (بابام) ک دارن شمارمو..

من گفتم عمو داره من ک ندارم..

بعد گفت خب شمارمو بگم حفظ میکنید؟ چجوری بگم؟

منم گفتم من ک نمیخام بهت اس بدم شما میخای ب من خبر بدی.. هههههه

و این شد ک شمارمو گفتم و سیو کرد تو گوشیش... ههههههه

مامانی هم پیشمون بود داشت میخندید هههههه

وقتی رسید خونه ساعت ۲ شب بود... اس داد خانمم من الان رسیدم خونه... و این بود اولین باری ک منو خانم خودش صداکرد......

حالا اون موقع بیشتر از دو هفته بوده ک شماره خودشو مامانشو باباشو خونشونو دوست و رفیقاش رو ی برگه رو میز بوده! ک دامادشون داد ک ما مثلا بخایم تحقیق کنیم... فک کن تمام مدت شماره من حفظش بوده ههههههه من برعکس! تو تمام مدتی ک شمارش رو میز بود فقط نگاه کردم دیدم ایرانسله! دیگه باقی عددهاشو نگا نکردم... امروز ک اینو گفت بهش گفتم اتفاقا من شمارتو برنداشتم تا مطمن بشم ک آقاییم خودتی!! کلی کیف کرد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۴
راضیه ...

چرا خودشو لوس میکنه؟؟!!

چرا همه صدقه قوربونش میرن؟؟

چرا اینا رو برا من تعریف میکنه؟؟

کرم داری عاخه؟؟

خب مثلن ک چی؟ قراره بهت حسودی کنم؟؟

خب چرا سنگ لای چرخ میندازی؟؟ دلت درد میکنه واسه دعوا؟؟ 

دوس داری بینمون اختلاف باشه؟؟ دوس داری از اطرافیانت بدم بیاد؟؟ 

چرا؟ 

فقط بگو چرا این حرفو زدی؟؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۳
راضیه ...

امروز شنبه 16 بهمن 1395

من 5شنبه 14 بهمن رسما عقد کردم... 

هم بله برون بود هم عقد مختصر...

بعد از 21 روز آشنایی...

برام قابل باور نیس...

س بار تو خاستگاری دیدمش بار چهارم آزمایش و جوابشو بحث های مهریه... بار پنجم مشاوره ژنتیک.. بار ششم خود بله برون و عقد!!!! 

خدایا این منم عایا؟؟؟؟؟

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۲۵
راضیه ...

امروز اول صوب با مامانش اومدن ک بریم آزمایش بدیم. از ی مسیر بدی اومدن تو راه تصادف کردن!! خداروشکر تو شهر بود.. از تو فرعی رفته بود تو اصلی ی وانته زد بهش.. تازه ورود ممنوع هم رفته بود... اصلن خیابونی ک توش بوده ی طرفه بوده... مشخصه خیلی هول بوده!! خخخخ 

ماشین وانته ک روشن نمیشد دیگه.. بابا وانته رو برداشت برد تعمیرگاه ما هم با اونا رفتیم آزمایشگا.. باز همون شلوار کتون... اولین کارم کندن اون شلوار کتون از پاشه!!!!

چقد شلوغ بود.. دستمو کبود کردن... یکم حرفیدیم البته بعد ی ساعت... اونجا صدامون زدن عروس خانم خخخخ آقا داماد خخخخ وووای چقد غریب بودن این واژه ها... طرف خودی هم نبود اولین باری بود با هم جایی میرفتیم... تو دفتر مشاوره ژنتیک از مشکل شنوایی باباش داییشو بچه هاش و مشکل قلب داداشش گفت!!! کوپ کردم.. خیلی ترسیدم.. حسابی تو فکر بودم بعد اومدیم خونه هنوز 11 نشده بود. صبحونه خوردیم بعد اون خاست بره ج آزمایشو بگیره مامانش گفت میخاید باهم برید! مامان گفت تا ج آژ بیاد بعد!!! خلاصه اون تنهایی رفت منم تا تو حیاط دنبالش رفتم آدرس بهش بدم باز تصادف نکنه.. دیگه کمک مامان بودم با  مامانش میحرفیدم تا مامان خاست بره مدرسه... 

مامان ک رفت من و مامان اون تنها بودیم یهو پسرش اومد.. رفتم دم در ک بهش بفرمایید بگم و ازین حرفا دیدم خودش اومد تو و منم نبود تا تو پذیرایی اومده بود!! دم در ک رسیدم یهو ی پاکت کوچولوی قرمز خوشکل داد دستم گفت بفرمایید..

منم خوشحاااال.. دستتون درد نکنه چی هست حالا؟ 

با خنده.. جواب آزمایشه دیگه.. میخاستی چی باشه!

هان؟! آخه پاکتش خیلی خوشکله.. خخخخ

بعد رفت تو پذیرایی منم تو هال

پاکت رو باز کردم ی نیمچه کاغذ توش بود.. یادمه چقد استرس داشتم.. همش نگاتیو بود.. خوشحال رفتم تو پذیرایی ک نشون مامانش بدم.. نمیدونم کدومشون بود گفت چطوره خب؟ منم گفتم همش منفیه دیگه گفتن معتادی.. خودت بگو ب چی اعتیاد داری؟! با خنده... 

داشتیم میخندیدم ک نمیدونم یهو چی شد رفت.. 

مامانش اشاره داد ک چادرم چپه!! رفتم تو هال درستش کردم اومدم تو دیدم با گل و شیرینی یهو جلوم ظاهر شد!! مامانش عکس میگرفت حالا فیگورهای مختلف... وووای چقد خنده دار بود... خیلی حسش جدید بود... خجالت محض با سس تند خوشحالی و رنگ و بوی ترس و تنهایی.. (مامان بابا هیچ کدوم خونه نبودن آجیم هم ک مدرسه بود) 

ووای بعد شروع کرد ب خبر دادن منم اومدم ب اون آجیم زنگیدم.. بابا هم اومد.. نهار رو چیدم وقتی اومدن پای میز مامانش گفت: 

عروس خانم نمیخای از اولین سفرت عکس بگیری؟؟ 

اصن بابایی قیافش دیدنی بود همش لبخند لبخند لبخند.... منم ک کلا نمیدونم کجا بودم خخخخخ

خدایی سفره چیدنم جوک بود.. تمام هنرش خلاصه شه بود در گذاشتن 4 تا گل کلم بروکلی دور ظرف سالاد خخخخخ 

خیلی هنرمندم اصن..........

بعد رفتن استراحت کنن وسایل خواب بردم براشون... هنوز ی ربع نگذشته بود گفتن داداشش داره میاد.... تا برا اون غذا گرم کردم بردم گفتن خواهرش و باباش اینا دارن میان ... 

خلاصه اصلا نشد استراحت کنیم از همون موقع بریده شدن کمرم رو حس میکردم..... اصننننن داغووونم الان....

بدترین لحظه ها اینجا بود بابا میرفت صحبت کنه باهاشون اون وانتیه ک صوب تصادف کرده بود فرت فرت میزنگید آقا فلان وسیله رو برو بخر... آقا اینو اوردی بهش نمیخوره برو فلان مدلو بگیر... اصن رید تو اعصابم.... دو ساعت طول کشید تا مامان اومد میخاستم بزنم تو سرم اون موقع... خودم تنها نمیدونستم چیکار کنم... هر چی ب مامانی میزنگیدم اینقد شاگرداش هار بودن صدامو نمیشنید.... از طرفی زنگیدم دکتر مرکز مشاوره ژنتیک اون گفت باید بررسی بشید.. امروز نیستیم نوبت داد برا س شنبه... تازه گفت جوابش ی هفته طول میکشه... میخاستم عقد رو بزاریم جمعه... ولی حالا سر درگم بودیم... هر چی زنگیدم داییم ک باهاش مشورت کنم همش خاموش بود.. زنداییم گفت 6 میره مطب اون موقعع بهش بزنگ الان خوابه گوشیش خاموشه.. خلاصه دایی جان کلن برنداشت.... تا آخر شب ک خودش زنگید گفت ی پیگیری میکنه ببینه اصن مشکلی هست یا ن..

خلاصه طرفای شاید 7 بود حرف ها شروع شد... بابا او اول گفت 313 تا. دامادشون هی حرفید با بابا با خنده باهم بحث کردن اونا 110 تا مدنظرشون گفت خیلی طرف خدا و پیغمبر و اسلام رو داشتن... بابا گفت آدما معمولا منفعت طلبن هر جا ب نفعشون باشه طرف اسلام رو میکیرن.. هی از خوبی مهریه کم گفتن.... خیلی حرفیدن.. بابا همش حواسش بهم بود ک ببینه پایین بیا هستم یا ن!! بهم گفتن نظرتو بگو ک خدارو شکر بابا نجاتم داد و خودش حرفید.. آخر سر گفتم میخام با خودش تنها صحبت کنم.. 

بالاخره راضی شد.... مهرم شد 313 تا سکه و ی حج عمره.... ک آخر سر خودش اضافش کرد...

بعد هم شام خوردیم و بعد رفتن.... 

میخان 5 شنبه بله برون بگیرن و ی خطبه عقد جاری بشه... تو جمع دایی و خاله و عمو و عمه، بدون بچه!!

جشن هم باشه تا 29 اسفند...

اول میخاستیم 22 بهمن عقد باشه ک جزو ایام فاطمیس... و میشه 1/5 ماه ک تکلیفمون رو هواس... 

خواهرم میگه نامزدی خوش میگذره.. ولی آخه چجوری؟ من اینجا اون ی هر دیگه... 2 ساعت فاصله... بعد نامحرم ایم... میترسم سرد بشیم... نمیدونم والا...

از طرفی میترسم ن بیارم ناراحت بشن.. سر مهریه ک رو حرفم موندم اونا قبول کردن الان باید تساوی بشه دیگه لابد!!!!

خوشحال میشم نظراتتون رو بگید...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۹
راضیه ...

بابامو دوس دارم خیلی فهمیدس...

خیلی باهام کنار میاد...

ب همه حرفام گوش میده حسابی روشون فکر میکنه بعد ی نظر خفنی میگیره...

اصن جای هیچ حرفی باقی نمیمونه تو نظراتش...

دوسش دارم...

کاش اونم اینطوری باشه... همچین کیف کنم وقتی نظر میده  و باهاش مشورت میکنم...

الان برا تمام مسایل کلی نقشه کشیدیم... پیشنهاد بابایی رو دوس دارم..

حالا ببینیم فردا چی میشه..

اصن خابم نمیبره....

بخواب بخواب برا پوستت خوبه!!!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۶
راضیه ...

فردا میخایم بریم آزمایش بدیم.. اینجور ک میگن جوابشو همون روز میدن... نمیدونم فردا بعد آزمایش برمیگرده یا میمونه تا ج آز بیاد و اگه مشکلی نبود ب خونوادش بگه همون موقع راه بیوفتن بیان تا صحبت ها تموم بشه...

میخان سر مهریه و تاریخ عقد صحبت کننن... خرید ها کی و کجا و چجوری باشه... 

از بحث سر مهریه متنفرم... ب دایی و عموی من و تو چ ربطی داره مهریه من چقد باشه؟؟؟ ما بخایم طلاق بگیریم چیش ب اونا؟؟؟؟

انگار عهد بوقه!!! ده سال پش برا خواهرش کسی رو نگفتن بیاد واسه این بحث ها فامیلاشون ناراحت شدن حالا میخان ب همشون بگن بیان!!!!!!! خوب من چ؟؟!!! میخان همشون ناراحت بشن!!! 

ب نظر من فلسفه اش هم غلطه...

ب نظر من در هر موردی نباید ب کسی ک ممکنه نظرش باعث ناراحتیتون بشه اجازه نظر دادن بدید!!!! 

دایی و عموش ک نمیان بگن بزارین 500 تا.. نمیگن 1000 تا.. میخان چونه بزنن سر 100 و 14 تا لابد!!!!!!

من از رسم و رسومات خوشم نمیاد...

کاش میشد لینک این پست رو براش میفرستتادم..

باید فردا ی جوری بحث رو بین خودمون خاتمه بدم.. ولی نمیدونم چجوری.. نمیدونم از کجا شروع کنم!! نمیدونم کی؟؟!! اگه بعد آزمایشگاه خاست برگرده چی؟! اگه ب زور نهار خورد و برگشت چی؟؟ اگه بازم شمارمو نگرفت چی؟؟

مامانش ک نمیتونه راه بره.. خواهراش ک هر کدوم بچه کوچیک دارن و لابد نمیتونن تنهاشون بزارن.. خودشم ک گویا مرخصی نداره!!! من تنهاییی خرید نمیرم!!! اگه بخام خودم با مامانم برم خرید پس دیگه چ فرقی با خرید های معمولی داره؟؟؟ پس دیگه کجاش خرید عقده؟؟؟ 

اصن مگه فردا رو مرخصی نگرفته؟!! چرا امروز عصر نیومده؟؟؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۱
راضیه ...

ی صبح جمعه بارونی و سرد...

پر از بی خبری...

پر از انتظار...

وقتی باروون میاد دوس دارم  زیر بارون رو پل قدم بزنم..

دوس دارم از رو پل بارون ریختن روی آب رو ببینم... تو هم باشی... سرد هم باشه......

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۴
راضیه ...

من فقط ی نفرو میخام باهاش بحرفمممم 

دلم تنگ شده.. چرا شمارمو نمیگیره؟؟؟  چرا نمیزنگه بام بحرفه؟؟؟ 

اصن چطور دلش میاد تنهایی بره عروسی؟؟؟ (فرداشب عروسی دعوتن)

کاش فردا ی شنبه بود... یعنی میخاد همینجوری خونشون بمونه هیچ بهم سر نزنه؟؟!!!! اصن اومد باید تیکه بارونش کنم:(((|||| اعصاب مصاب نداریم والااااا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۶
راضیه ...

س  جلسه صحبت کردیم عملا حرفام تموم شدس... ولی ته دلم ی ترس بزرگه.... دیشب نشستم ب صحبت با بابایی ک من چطوری میتونم مطمن بشم! بهش میگم سریع پیش نریم صحبت کنیم رفت و آمد کنیم... میگه چیزی ک مد نظرته اصلن امکان پذیر نیس. یعنی آب پاکی رو ریخت رو دستم... قشنگ متوجه شد منظورمو و ج رد داد...

میگم من آمادگی فکریشو ندارم الان میگه بزار هر وقت آمادگیشو داشتی...

مامان میگه میدونم چی میخای ولی نمیشه... اگه بخاید بیرون برید چت کنید حرف بزنید یا باید گناه کنید یا اگه بگو بخند نکنید هم سرد میشید...

بابا هم گفت اینا همش ب ضرر خودته... 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۳
راضیه ...

نمیدونم خواب دیشب بود یا پریشب..

خواب دیدم ی بچه کوچیک ک کمتر از 6 ماه داشت مریض بود.. دستهاش درست شکل نگرفته بودن و رگ هاش مشخص بودن مثل دست جنین.. مامانش کسی بود ک تو آزمایشگا دانشگا باهم آشنا شده بودیم همشهریم بود.. بهش گفتم پس چرا بچت اینجوری شده؟ گفت گذاشتمش تو مایکروفر!! شایدم گفته بود غذاشو گذاشته بوده تو مایکروفر بعد داده بچه خورده اینجوری شده!!! و گفت برا پایان نامش از همین مایکروفر استفاده کرده.. (ما هر دومون رو فلزات سنگین و سمی تحقیق میکردیم) بعد گفت غذای خودشونم تو همین مایکروفر میزارن ولی مشکلی برا خودشون ب وجود نیومده ولی برا بچه شون، بچه ناقص الخلقه شده!!!

بعد من اون لحظه ب تنها چیزی ک فکر میکردم درباره باقی مونده فلز سنگین پایان نامم بود ک با ی مقدار خاک آلوده و سمی تو شبستون خونمونه!!! 

خیلی ترسیدم...

این شد دومین خواب ترسناکم...

کاش ب بابا بگم استخاره بگیره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۲
راضیه ...