آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

اینجا قرار بود ی لیست از مزاحم ها و خواستگار ها بشه ولی تو همون مورد اول باقی موند... و اینجا شد دفتر خاطرات روزهای خاص من و اون...

پنجشنبه 7 بهمن

برا یکشنبه مرخصی گرفته ک بیاد بریم آزمایش بدیم...

چهارشنبه 6 بهمن

جواب مثبت دادیم و تمام شد.. منم شدم عروس گلشون....

امروز مدارکشو میفرسته ک وقت بگیریم برا آزمایشگا... مامانش امروز میگفت از صبح ک رفته سرکار تا الان هی تند تند زنگ میزنه میگه مامان چی شد؟ زنگ زدی؟ 

شاید 22 بهمن مناسبت خاصی بشه برام... تاریخش لااقل قشنگه.. 11/22/ خخخخخ بماند هرچی تیکه میخورم سر تاریخ پیروزی انقلاب و .... خخخخخ

امروز عکسشو میدیدم... چقد شبیه قمی هاس!!! خواهرم میخنده میگه خوشش نمیاد ازش.. ب مامان میگم بهم میایم؟ میگه خوبه دوتا تون خپلویید البته آجی هم همینو میگه... ب دوستم میگم میگه چهره اش ب من سره!! نامرد!!!!! اینم رفیقه من دارم.... میگه دوتاتون نرمویین خخخخ یعنی ب هم میایم؟؟؟

ب اون یکی آبجیم زنگیدم میپرسم من حواسمو نبود غذا خوردنش چجوری بود؟؟ میگه دو قاشق بیشتر نخورد همینجوری بیکار نشسته بود سر سفره... آخیییییی ناززززییی...

دوشنبه 4 بهمن

سومین بار

ما رفتیم خونشون. شام هم مهمونشون بودیم.

درباره قلیون و سیگار حرفیدیم. اعتماد. کارهای تو خونه. گفت تو خونوادشون روزهای تعطیل خانم ها غذا درست نمیکنن. وظیفه آقایونه. درباره مشاور حرفیدیم و عصبانیت ها و شادی ها و آرزوها. من آرزوشو پرسیدم ولی اون آرزوی منو نپرسید. فک کنم یادش رفت. درباره چادر هم کلی حرفیدیم. و خنده دار ترین سوالش درباره غذاهایی بود ک خوب بلدم درست کنم و جواب های من هویج پلو، ماکارونی، خورشت بامیه خخخخخ و غذاهای سرخ کردنی. درباره محلشون حرفیدیم. از بیماری ها و مشکلات خاص جسمی گفتیم. مرجع تقلید هم پرسید. درامدش رو گرفت. خرید کردن. باز از تفریحاتم پرسید گفتم گیگ خورم. از شکل و شمایل خونه آینده گفتیم. از بهترین دوران زندگیمون تا ب حال گفتیم. داشتم با یخ شربتم بازی میکردم ک باز هی وعده وعید میداد ک تمام تلاشمو میکنم...

پنجشنبه 30 دی

دومین بار

دوباره اومدن این بار با مامان و خواهر بزرگترش

از دهه اول محرم گفت ک ب ندرت میاد خونه. از گوشی و نت و مجازی حرفیدیم. از انتظاراتمون گفتیم. از آرایش گفتیم. از مراسم های عروسی. از عمل زیبایی. از لباس پوشیدن ها. از روحیات و اخلاق. از غدا خوردن ها گفتیم.. دربااره مسایل کاری و مالی. درامد حلال و اینکه ی بار ب خاطر فاکتوور سازی نکردنش داشته اخراج میشده.. از عینکش پرسیدم. از لباس هایی ک میپوشه از رانندگی کردنش از چیزایی ک دوس داره و چیزایی ک بدش میاد.. البته چیزی دستگیرم نشد.. گفت اگه مساله ای پیش بیاد با بحث ب نتیجه نرسیم و فرصت مشورت هم نیس چیکار میکنی؟ انتظار داشت بگم هر چی آقامون بگه ولی من گفتم شیر یا خط میکنیم!! البته میخاستم بگم سنگ کاغذ قیچی میکنیم دیدم خیلی کودکانسس... همش میگفت تمام سعیم رو میکنم زندگی رضایت بخشی برات فراهم کنم.. دیگه باقیش یادم نمیاد...

جمعه 24 دی

اولین بار

دیشب تمام گریه کردم مثل وقتی خواهرم گفت دیگه جواب بله داده..

میدونی خوب بود ولی اونجوری ک من میخاستم نبود..

درمورد همه چیز سازش وار ج دادم..

بهش ک فکر میکنم اشکم در میاد.. 

تازه مشکلات کم نیستن..

مامان باباش احتیاج ب کمک دارن و اون میخاد اونقد نزدیک باشه ک کارهاشونو انجام بده.. خب منم میخام پیش مامان بابام باشم.

مشخصا اگه پیشنهاد دوستی بهم میداد ج نمیدادم، چون تحصیلاتش از من پایین تره و کار معمولی داره اصلا باحال نیس.. صداشم قشنگ نیس.. قد و هیکلم همینطور مث خودمه توپول با سر بزرگ خخخخ... تازه اصلنم آدم جالبی نیس خیلی تنگ و بسته..  با تصوراتم فاصله داره.. من دوس دارم ب همسرم افتخار کنم! از دیشب تا الان دارم ب همین فک میکنم... 

تازه جایی ک قراره زندگی کنیم پایین شهره.. نزدیک خونه باباش.. و البته خونه باباش اونجاس ب خاطر محل کارش ک اونجا بوده...

میدونی من ب احترام و حقی ک پدر و مادر دارن واقفم ولی حوصلم کمه.

تنها چیزی ک باعث شد با خودم کلنجار برم ب خاطرش خونوادش بود و همین بسته بودنش.. انگار اطمینان بهت میده ک تا آخرش میمونه... 

حالا میفهمم چرا عروس ها تو عقد و عروسیشون گریه میکنن!!!!

ی سر درد خیلی خیلی شدید گرفتم مدل بی سابقه ک دردش زد ب دندونام... دندون درد هم گرفتم

معرفی خودش. کارش. محل زندگی آیندش حس مسئولیتش نسبت ب مامان باباش گفت. ازدرس حرفیدیم. از دین و ایمان و نماز و روزه گفت. جالبیش این بود از من نپرسید. درباره رهبری حرفید. از نظرات سیاسیش گفت از منم پرسید. درباره تفریحاتم پرسید. از تلویزیون و سریال نگا کردنم. از بیرون رفتن ها. خرید کردن ها. از مسافرت رفتن ها پرسید. دیگه باقیش یادم نمیاد...

امروز س شنبه 21 دی 

کاری ندارم این 15 امین باره ک زنگ میزنه ک برنامه بریزه ولی حوصلمو سر برده... اول گفت با پسرش میاد الان میگه با دخترام... 

+مگه میخوای برا دخترات زن بگیری؟؟؟ 

+من میدونم اینم رفتنیه...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی