آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابا» ثبت شده است

امشب وقتی اومدم خونه بابایی تو هال بود سلام کردم فقط آروم گفت سلام نگامم نکرد... سرشو بالا نیورد... انگار قهره... نمیدونم چرا و از چی... کل خوشحالی و حس خوب خرید کردنم رو از بین برد... 

این روزا همه ازم دلخورن... این از بابا ک نمیدونم چرا و ب خاطر چی اینجوری شده..

اونم از مامان ک چون تا ظهر میخابم شاکیه... خب مادر من تو چ خبر داری از دل من... شب ها خوابم نمیبره1 میخام فیلم دانلود کنم2 اصن من ک کاری ندارم چرا باید مث تو کله سحر بیدار باشم؟؟؟؟

اونم از دکتر جون ک ول کن نیس... بابا دکتر من اگه میخاستم مقاله بنویسم مطمن باش تا الان نوشته بودم 4 ماه میگذره هنوز بیخیال نشده...

دیگه میمونه خواهرم ک تو امتحاناشه واسه بد اخلاقی هاش اصن دنبال دلیل نیستم واضحه 

دیگه حوصله ندارم بقیه رو بنویسم ولی همه انگار طلب کارن ازم...

.

.

راستی چقد خرید خوبه... الان دلم پیش 4 تا لباس دیگه و 2 تا روسری جا مونده... ولی خب نمیدونم چ میکنم.... شاید فردا روسری زرشکیه برداشتم جای این توسیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۴
راضیه ...