آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

حوصلم سر رفته...

این روزها خودمم نمیدونم چی میخام..

تمام زندگیم شده دراز کشیدن روی تخت و دانلود فیلم 

دانلودا هم  ک همش نصفه شب شروع میشه... هیچی دیگه شب تا صوب بیدار... صوب تا ظهر خواب...

میزم شبیه کمد شده 

تختم شبیه میز

دیگه حتی حوصلم نمیکشه وبلاگ بخونم، چت کنم، کانال بخونم....

هیچ...

.

.

خودمم میدونم باید آخرش سرم بخوره ب سنگ...

من از زندگی چی میخام؟؟

اگه یکی ازم بپرسه زندگیتو چطور گذروندی چی بگم؟؟

میترسم استاد باز پیام بده... هنوز اون بی صاحابو تحویل ندادم...

.

.

میدونی عشق و دلتنگی و بی خوابی همش بهانسسس... من سرم گرم باشه شاد ترین دختر شهرم...

ولی با چی سرمو گرم کنم؟؟/

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۰
راضیه ...

اونوقتا فک میکردم زندگی یعنی درس پشتکار موفقیت

ولی الان مسیر زندگیی رو ک فک میکردم درسته رفتم، ولی خارج از دانشگا موفق نشدم

الان فک میکنم معنی زندگی رو نفهمیدم زندگی یعنی خوشی یعنی هر شب ک میخای بخوابی از روزت راضی باشی

زندگی نمیکنیم ک هی درس بخونیم نمره  و مدرک بگیریم زندگی میکنیم برای خوبی ب هم 

الان میبینم بلد نیستم زندگی کنم

خب نمیدونم چطوری خوش بگذرونم!

چطور میشه تو شهر خودت خوش بگذرونی؟؟؟

وقتی دانشجو بودم خوب بلد بودم همیشه 4 تا دوست پایه و منگل بود خخخخخخ

ولی خب اینا مقتضی اون سن هست ن الان!

تو این سن ک نمیشه اونجوری خوش گذروند!! 

حالا اینا رو نمیگم ک بگید برو ورزش کن.... انقد بدم میاد 8صوب برم باشگا... 

خب ولی میخام سعی کنم ... البته همچین سست اراده ام.. اراده دارم در حد لیمو شیرین! تا قصدشو کنم و راه بیفتم یا تلخ شده و دیگه هیچ!!! یا حالا تا تا ی جایییش رفتم، فرتی تلخ میشه و بازم هیچ...

از من ک گذشت ولی شما اگه فرصت دارین معنی زندگی رو درک کنید حتی اگه میخایید درس بخونید فک نکنید زندگی درسه چون روزی ک درس تموم بشه ب پوچی میرسی مث الان من

البته ب کوچیکترا میگم ولی ب خوردشون نمیره

مشکل مدرسه اس... این تفکر از مدرسه میاد... شاید اگه خودمم دوباره برگردم ب اون موقع ب این حرفا گوش ندم.. شاید ک ن حتما همینجورمم... 

فعلا از زندگی پاشیم برقصیم... 

حالم ندارم پاشم.......

یادت بخیر دانشجویی.... 

چقدر خوش گذشت...

خیلی بیشتر سخت گذشت...

چقدر سنگین بود بار تنها بودن تو ی شهر جدید با آدمایی ک تنها حس مشترک یا همکلاسی بود یا هم اتاقی یا همخابگاهی..

اگه روزی دانشجو دیدین لااقل بهش لبخند بزنید خصوصا اگه خابگاهی بود... اگه غریب بود... 

اگه استاد بودین بیشتر هواشونو داشته باشین اگه کارمند دانشگا بودین کمتر از غیرممکن بودن درخواست و نامه اش بگید... 

اگه از همسایه هاشونید اینقد بلند بلند ازشون بدگویی نکنین هی نپرسین از کجاییی حالا برا چی اومدی اینجا شهر خودتون چشه

یهو یادشون افتادم ملت شهر غریب... نن جونای فضول محله... برعکس چیزی ک فک میکنید هر چی شهر بزرگتر میشد هر چی محله باکلاس تر بود بیشتر حرف میزدن.... 

با این حال خوشحالم ک قدری برا خودم گشتم... دوران بی مانند خابگایی....

ب یاد همه هم اتاقیای باحال 

البته فک نمیکنم خودم بچه هامو بزارم شهر دیگه درس بخونن... جدای حس خطر و نگرانی دیشب فیلم room رو دیدم تاثیر اونه... ولی جدا نمیدونم خودم چطور بی دردسر برگشتم خونمون... 

دم مامان و بابام گرم با دعاهاشون... بعضی وقتها حس میکردم ی چیزی مراقبمه ک نمیبینمش...(من در هاله نور)

# رونوشت به جیجله های عجیججج 

# رونوشت ب خودم وقتی 47 سالمه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۲
راضیه ...