آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر شوهر» ثبت شده است

نمیدونم چرا مترسم چیزی بنویسم، الان یکی دو هفته تا سالگرد ازدواجمون مونده ولی تو این مدت تمام مشکلات زمان عقد وجود داشتن ولی برام کمرنگ بودن حالا دارن دوباره پررنگ میشن. تو وجودم ی حس خیلی بد نسبت ب مامانش دارم با لبخند و داستان و خاطره طولانی همه مدل حرف و تیکه ای رو میزنه و اصلا حرفاش رو نمیتونم بیخیال بشم یا فراموش کنم، بدتر از همه وقتیه ک تازه جوابشم دادم ولی خب جواب مثلا 2 تا حرفشو ددادم و باقی حرفاش بی جواب موند تازه اینارم ک گفتم حس میکنم کم بودن...کلا اعصاب ندارم الان. بعد از هر بار ک میبینموشون یکی دو روز میریزم بهم. 

وقتی مجرد بودم از اینکه میدیدم گرف از حرف فک و فامیل شوهرش اذیت شده برام عجیب بود چرا دوباره میره پیششون! اصلا چرا جواب تند نمیده بهشون! یا چرا میشینه و ب حرفاشون فک میکنه اصلن بابا تو زندگی خودتو داری.. ولی الان خودم بهش دچار شدم...دلم میخاد ی شهر دیگه زندگی کنم دلم نمیخاد دیگه ببینمشون..

این هفته کلا بیکار خونه بودیم هر بار حرفشو پیش میکشیدم ک بریم خونه مامانم میگفت حالا صبر کن تا ببینیم چی پیش میاد، منتظر فلانی ام... آخر هفته شد قرار بود صبح پنجشنبه بریم (خونه مامانم اینا ی شهر دیگس ک دو ساعت از اینجا فاصله داره) ولی شب پنجشنبه زنگ زد مامانش احوال بپرسه اونم از آه و ناله گفت حالم بده مریضم هزار جام درد میکنه.. شب خوابید نخوابید صبح پاشد رفت ببینه کدوم بیمارستان آزمایشهای مامانش رو میتونه بگیره و برنامه رما رو بهم ریخت... اونوقت شب اومده میگه بریم خونه خالم اونم با مامانش و باباش. آخه اگه حالت بده اگه مریضی اگه آه و ناله داری بشین خونت ک بدتر نشی ولی نمیفهمه. فقط نمیخواد بزاره ما بریم خونه مامانم... چندین بار اینو گفته ک وقتی ما میریم خونه مامانم خیلی اذیت میشه این دفعه بهم گفت نمیشه مامانت اینا بیان اینجا...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۲
راضیه ...

این روزا بابایی تو خودشه، احتمالا از من ناراحته!! بهش حق میدم ولی ن زیاد.. ب خودم بیشتر حق میدم. همیشه تو ماه رمضونا تیپ قهر میگیردش!  تا حالا تجربه کردین کاری رو خودتون تنهایی انجام بدین ولی سودش برا همه باشه؟!! بعد وقتی دارید اون کارو میکنید حرص بخوریدک چرا بقیه کمک نمیکنن.. فک کنم مشکل بابا اینطور چیزیه! ولی هر وقت بهش میگیم میگه ن من تفریحم اینه، این کار علاقمه! و کلی ازش تعریف میکنه! ولی من ی ظرف بخام بشورم ببینم خواهرم بیکار تو خونس یا پای تلویزیونه و کاری نمیکنه کلی حرص میخورم ک چرا فقط من باید ظرف بشورم؟!! اعتراف میکنم چندین بار بهش گفتم ظرفتو من نمیشورم ظرف خودتو خودت بشور....  اصلنم کار اشتباهی نکردم

خلاصه این بابایی ما انگار دوس نداره دختراش با خاطره خوش از این خونه برن... خونه آقایی اینا ک میرم مامان باباش همش قوربون صدقش میرن حالا اونا جلوی منه اینطوریه!! تهران ک بودیم مامانش زنگ میزد بهش گریه میکرد ک دلش تنگ شده و پاشو بیا... 

البته همه این قوربون صدقه ها واسه این بود آخر هفته مهمونی داشت ب پسرش میگفت بیاد ک خریدهارو انجام بده!! از این ماجرا دیگه ازش خوشم نمیاد.. هنوز یادمه تهران بودیم ساعت 12 شب ب بعد زنگ زد خواب بودیم حال نداشتم ج بدم.. 3 بار زنگید ب گوشی مون ساعت 1 و نیم بود فک کنم زنگید خونه، قشنگ بیدارمون کرد تا بهش بگم خوابیم.. فرداش دقیقا موقع رفتنمون زنگید نیم ساعت 45 دقیقه حرف زد با پسرش.. تازه آقایی جلو من باهاش صحبت نکرد، وقتی تلفنشون تموم شد قیافه آقایی ویران بود.. با اوقات  تلخی رفتیم خرید.. حالا زنگ زده بوده گفته گردنم درد میکنه کی میای منو ببری دکتر.. درحالی ک هفته پیش دکتر بوده چون از دستگاه ماساژ استفاده نمیکرد همچنان گردنش درد میکرد... 

این وابستگی داره اذیتم میکنه.. من نمیتونم ی جا بند بشم.. چرا اون یکی پسرش هیچ کاری نمیکنه تو خونه؟! از وقتی عقد کردم فقط دووبار خونه مامانش رفته ک ی بارم مهمون بودن... اینهمه من اونجا بودم اینارو ندیدم!

بعد از همه این حرفا مامان باباش هیچ پولی واسه خرج عروسیمون نمیدن! هیچ پولی واسه خونمون نمیدن!! خرج عروسی رو خودش میده.. خرج خونه رو خودش میده! البته نمیدونم از کجا رفتیم تهران 6 تومن خرج کرد، 9 تومن شب عروسیه، 4 تومن لباس عروس و آرایشگا و آتلیه.. 20 تومنم رهن خونه..

چرا باید مامان بابای شوهرم رو دوس داشته باشم؟؟؟

هزینه ساخت خونمونو ک بابام میده، جهاز رو ک بابام داده، اون وقت عزت احتراما رو همیشه سر زدن ها واسه مامان بابای اون ان... بابای منم سنش بالاس، هر روز داره لاغر تر میشه، الان دیگه رسیده ب 63 کیلو!!! بعضی چیزارو یادش میره.. کمردرد هم هیچ وقت با روغن زدن و چرب کردن خوب نمیشه... تو فکر رفتنشنو میبینم وقتی میریم خونه خالم و میشنویم ک دختر خالم هر شب میاد خونه باباش سر میزنه، یا شام درست میکنه میاره خونه باباش همه میخورن... درسته الان یکم با بابا حرفم شده ولی منم عزیز دردونه ای بودم برا خودم!! تو فاصله یه سال و نیم دو تا دختر بابام رفتن شهر دیگه... دیگه هر وقت بیان مهمون ان.. نمیتونن هر شب بیان نمیتونن هر عید و مناسبت بیان... خونمون خلوت تر و ساکت تر شده.... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۶
راضیه ...

آخر هفته تموم. منم هیچ آمار جدیدی ازینا دستم نرسید.. همه فقط از خوبیشون میگن.. مگه میشه؟ ی نکته اخلاقی، بیماری، مشکلی، طلاقی، دعوایی چیزی... نمیدونم هر چیز... پس فایده تحقیق چیه وقتی همه خوبی میگن؟!!

خب البته کسی هم بدی های منو نمیدونه!! خخخخ اونم لابد همینطوره...  اصن ی آدم خوب همون آدم بدیه ک هنوز لو نرفته..

و اما خودشون..

مامانش خیلی با عزیزم قوربونت برم حرف میزنه دوتا سوال ازم پرسید یکی درباره آشپزی و یکی هم درباره اینکه سر نماز قرآن میخونم؟! خیلی ب دل مامان و بابام نشسته ولی من میدونم نصف بیشترش زیر زمینه و از حالا داره برام برداشته.... میدونم ازون مادر شوهراس ک پوستمو میکنه با همین عزیزم قوربونت برم همه حرفی بهم میزنه و کلا تو مضیقه قرارم میده... مثلا الان ک دوبار همدیگه رو دیدیم زنگ زده میگه فامیل فهمیدن سریعتر پیش بریم ب نتیجه برسیم!!! بعد هم فرمودن من تنها با خواهرم یا عموم برم شهرشون تا این بار وسط هفته صحبت کنیم :||||

خب مادر جان مجبوری از شهر دیگه عروس انتخاب کنی؟؟!!! شهر خودتون دختر قحطه؟؟؟

اصن داره خودشو رو میکنه ک چقد دیکتاتوره!!! تازه دیکتاتور دو تا دخترم داره ک هر کدوم ی پا ارتشبد و سر گردان ان.... بزرگتریشون ک اصلا نمیخندید همش اخمو انگار حوصلش سررفته بود... کوچیکتری ک رو اعصابمه اصلا کاری ب کار بچه هاش نداشت همش داشتن خرابکاری میکردن...انگار ن انگار اومدن مهمونی.... من ک حوصله ندارم این با بچه هاش بیاد خونمون..

و اما خودش 

انگار چیز خورش کردن شستشوی مغزی دادنش بعد مغزشو پر کردن آوردن نشوندنش جلو من!!

همه چیزو موافق نظر خانم ها میگه با همه چیز موافقه و مشارکتی و ازین حرفا

تنها مشکلش اینه ک هی میخاد بگه چادرتو سر کن :(((

با باقیش دیگه مشکلی ندارم قد و هیکل و ظاهر و صدای تو دماغی و زمخت و خشنش :(( هم حتی.... عادی میشه...

با سرزدن های هر روزه خونه مامان باباش و تاکسی دربست بودنشون هم حتی... با همسایه بودن باهاشون... و اینکه اصلن کارشو دوس ندارم چون از حد تصورات و دوست داشتنی های من فاصله داره...

آها یادم رفت گفت بچه درس خونی نبوده:(( ولی من همیشه شاگرد ممتاز بودم... 

میدونی گیس گلابتون اولین کسی از مشاور هاس ک دارم ازش میشنوم با این مساله ها باید ساخت... شوهر رو استخدام نمیکنید ب عنوان همدم انتخاب میکنید... ولی مهمه با کی معاشرت داریم...

تمام تلاشم اینه سریع تصمیم نگیرم، دوس دارم طول بکشه تا فشار روی مغزم کنار بره یکم هوا بخوره مغزم، ولی مشکل اینه الان تمام خانواده پدری من و خانواده مادری اون میدونن...  و اینطوری طول دادن جالب نیس ملت فکرها میکنن... ولی من این حرفا تو کتم نمیره!!!

باید برم خونشون رو ببینم بعد تصمیم میگیرم بهش فک کنم یا ن...

الان اونی ک معرف و واسطه بوده و ب قولی برا من شوهر پیدا کرده، حالا افتاده برا پسر عموم زن پیدا کنه... من و پسر عموم همسن و تقریبا هم رشته ایم.. هم بازی بودیم... البته تا وقتی دختر عمم پیشمون نبود.. برا هم بودیم.. قرار مدارایی با هم داشتیم... دختر عمم خیلی شیرین و خوش زبون بود... از من خوشکل تر بود.. ی سال پسر عموم کفت من تو رو نمیخام اونو میخام... بچه بودم.. بچه.. ی دختر بچه 9 یا شایدم 10 ساله.. از اون ب بعد خیلی باهم بازی نکردیم یادمه ک دلم گرفت، یادمه ک بعدش داشتیم بازی میکردیم ولی من تو دلم گریه میکردم... یادش ک می افتم چقد دلم برا بچگیم میسوزه... تا دانشگامونم اون دوتا باهم خوب بودن تا اینکه اون ازدواج کرد!! و من هیچ وقت حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم ولی از اینکه حتی خاستگاری هم بره دلم میگیره...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۰۲
راضیه ...