آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۷۳ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

باز هم پیام داد.. 

ایندفعه میگه تا ی هفته مقاله رو آماده کن..

150 هزار واسه چی آخه؟؟؟؟

آقا من 2نمره مو نمیخاممممم... دس از سرم وردارررررر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۰
راضیه ...

گرسنمه.. س قسمت رو پشت سر هم دیدم یکم سرم درد گرفته. بقیه رفته بودن بیرون. یعنی آجی کوچیکه رو برده بودن چشم پزشک. شماره چشماش 0/25هه. خب عادیه. اکثر بچه دبیرستانی ها از بس سرشون تو کتابه همین میشن. یادمه سوم دبیرستان وقتی خالم (همسن ایم) عینکی شد بابام ب نشانه تحسین گرفتش. گفت از بس درس میخونه چشماش ضعیف شده. ولی من میدونستم ک اونم مث خواهرم ریز مینویسه و اهل شیر و میوه نیست. ولی حالا اینطور فکر نمیکنه..

الان من گشنمه با این لشگر شکست خورده چجوری شام بخورم؟؟؟ 

همین الان ک رسیدن رفتم پایین سلام کردم ولی بابا جواب نداد.. مامان ب زور.. آجی کوچیکه هم ک رفت تو اتاق و در رو بست.

میدونم اگه پام ب آشپزخونه برسه  باقی ناراحتی سر عینکی شدنش رو سر من خالی میکنن ک چرا اینقد میخوری و هی تپل تر میشی....

تنها صدایی ک الان میاد صدای مزخرف گزارش گر بی بی سیه.... ازش متنفرم... از همشون... از هر چی اخبار و برنامه بحث و گفتگوعه متنفرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۳
راضیه ...

ب نظر من فیلم دیدن کار بیخود و مزخرفیه.. خصوصا اگه سریال باشه دو روز میگذره و تو اصلا متوجه شون نمیشی... مثال بارز هدر دادن عمره...

ولی خوبی هاییم داره مهمترینش اینه ک دیگه فک نمیکنی...

دیگه خاطرات سراغت نمیان در عوض ماجراهای سریاله هستن مثلا امروز صدای بهم خوردن درب پذیرایی اومد، فک کردم وایکر ها اومدن......

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۷
راضیه ...

نمیدونم چرا همیشه گشنمه. همیشه میل ب خوردن دارم.. جدا سیر بشو نیستم یعنی سیر ک میشم کوتاهه یکی دو ساعت بعد بازم گشنمه...

قبلنا هوس ی خوردنی رو میکردم الان دیگه فرقی نمیکنه فقط معده رو پر کنه کافیه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۹
راضیه ...

دیشب رفتیم عروسی...

از خنده مصنوعی عروس شاید میشد تشخیص داد فقط ی جشن گرفتن دهن مردمو ببندن...

...اصن از بنیه ذهنم خرابه...

5 ساله عقد ان... ولی همش بحث و دعوا...

اینم برا خودش عذابیه هااااا

حالا منم هیچی ازشون نمیدونم ولی شاید وضع من بهتر از اوناییه ک نیمه راهو رفتن پشیمونن حالا یا دل برگشتو دارن یا ندارن.. تن ب ادامه پشیمونیشون میدن... ولی خب اونا ی مرحله جلوترن ولی من هنوز نفهمیدم تو این قضیه چ اتفاقای خوب و بدی انتظارمو میکشه.. پس فکر الکی نکن!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۳
راضیه ...

ن واقعا چرا؟؟

چرا من نخوابیدم هنوز؟؟ ساعت 4 و نیم صوبه.

الان دیگه شد ۶.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۴:۴۳
راضیه ...

امروز ی خاستگار داشتم البته من بهشون میگم مزاحم... چون میان میبینن میرن.. نمیتونی هم بگی چرا اومدی یا کی ب تو گفت بیای...

حالا طرف اومده (مامانش تنها) کلن حرف از مشکلات جامعه و ماجرای فسنجون پختنش برا همسایه و گله از اینکه چرا مردم میرن غذای آماده میخورن چرا خودشون درست نمیکنن!!!! خو ب من چ؟! اصن ب تو چ؟!

جز سلام و احوال پرسی حرفی با من نداشت...

تازه بچه یکی از شهرکای اطراف ان... ن میخام بدونم کی ب این آمار منو داده؟؟؟

بماند عاغا آخونده، امام جماعت مسجده، تو حوزه درس میده، تازه میخاد بره قم ادامه تحصیل......

من؟؟؟؟ آخوند؟؟؟؟؟

ی بار با ی آخوند تو خاستگاری حرف زدم... هرچی از دهنش دراومد گفت منم هر چی از دهنم در اومد گفتم...

چقدم حال کردم....

ن بیا بشینم برات مهد کودک راه بندازم روانیییییی

.

.

حالا ب کونمم نیس این منگله اومده خاستگاری ازین میسوزم مامانم میگه خدا رو چ دیدی شاید بختت همینه!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۰
راضیه ...

حس و حال الانم...

ناوک مژگان- نادر گلچین

دریافت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۵
راضیه ...

میخام مقاله مو بنویسم و اصلاحات پایان ناممو انجام بدم ولی اصلن نمیتونم درایوش رو باز کنم ناخداگاه میرم سممت درایو فیلم ها و تو لیست شون پرسه میزنم... من از رانندگی میترسم.. از سرعت خیلی میترسم.. معروف هم هستم تو خونواده.. هنوزم ک هنوزه نمیتونم کلاس رانندگی برم... منظورم امروزه برای چهارمین بار قصد رفتن داشتم ولی هنوز نرفتم کلاس امروز ساعت 7 شروع مشه.. خرید کردن رو هم دوس دارم برم ولی نمیدونم کجا برم... 

نکنه افسرده شدم... من چیکار میتونم بکنم؟؟؟

کاش برم پای خیاطی هام... چند تا لباس نصفه کاره دارم از یکی دو سال پیش... ولی بازم پای رفتن ندارم...

پاک خل شدم...

خیلی بی انگیزه و سرد میگذره... ی دلیل.. ی برنامه.. ی اجبار خوشایند نیازمندیم.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۸
راضیه ...

بدترین چیزی ک تو زندگی ی نفر میتونه باشه پدر و مادری هستن ک هیچ وقت تو رو تشویق نمیکنند و نمیخوان هم اینو بفهمن.. همیشه و همه وقت همه بحث ها رو ب این جمله میرسونن ک مثلا تو نماز صبحتو نمیخونی... و هیچ وقت نمیخوان بپذیرن ک این مقایسه کردن ها و غریب پسندی هاشونه ک ماها رو از هم دور میکنه...

واقعن چطور باید ب پدری فهموند ول کن بسه دیگه خیلی فلانی رو دوس داری ب فرزندی قبولش کن بشه بچت دست از سر منم وردار...

#امروز 3 دی روز تولد خواهرم.. 

#با بابا بحثم شد...

#مثل همیشه قهر کرد...

#قوز بالا قوز : نهار خونه خاله دعوتیم ب مناسبت خونه جدیدشون... و سرکار رفتن پسرش...

#پسره پاگذاشته جا پای بابام... 

#هیچ کدوم حس رفتن نداریم..

#من از پسر خالم خیلی بدم میاد.. 

#ولی ب من ربطی نداره ک پسر و دوتا دختر خاله هام هر کدومشون دقیقا پا گذاشتن جا پای بابام و دوتا داییام.. 

#سهمیه داشتنشون هم بماند کنار...

#شما الان برو تو صف نونوایی.. سهمیه دار ها رو بدون نوبت نون میدن.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۳
راضیه ...