آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۷۳ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

امروز وقتی نتونستم جلوی ی گدا از خودم حمایت کنم* فهمیدم نمیتونم گلیم خودمو از آب بکشم بالا...

و وقتی هنوز هم نمیتونم از نظر و انتخاب خودم حمایت کنم** فهمیدم خیلی اعتماد ب نفسم پایینه و هنوز هم گوشم ب حرف اطرافیانمه...

* چادمو کشیده دنبالم راه افتاده ب حق کی ب حق کی میکنه..

** روسری خریدم اول رنگش بین سفید و توسی بود، خواهرم گفت این چ رنگیه! رفتم با زرشکیش عوضش کردم، مامانم میگه این چیه!!

من میخام تنها زندگی کنم..... مگه برا شما خریدم!!!!

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۹
راضیه ...

امروز باید برم بیرون ولی اصلن حسش نیس

حالش هم نیس

ی هفتس رفتم عکس گرفتم هنوز عکس هامو نگرفتم...

حوصله ندارم برم.. لباسام کثیفه نشستمشون.. دوس ندارم بپوشمشون... شلوارم از آبی ب خاکی تبدیل رنگ داده...

.

.

دلم میخام سارافن 4 خونه مو بپوشم با ساپورتمو کفش مخملیای قدیمیم با هنسفریمو و ابی... ولی باید چادرمو بپوشم و زیر چادر نمیشه هنسفری رو کنترل کرد همش میوفته... تازه ساپورت با چادر مث ماست با قهوه میمونه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۳
راضیه ...

فک کنم افسردم! ن! شوخی نمیکنم... الکی نمیگم.. جدا اینطور ب نظر میاد..

از علایم افسردگی همه رو دارم البته خیلی علایمش عادیه فک کنم همه دارن..

دیشب ب تنهاییی 10 قسمت فیلم دیدم...

دارم ب این فک میکنم ممکنه واسه این روزها دلم تنگ بشه؟!!

همیشه فک میکنم دانشگا بهم خوش گذشته ولی بعضی وقتها یادم میاد ک از هر زمانی تنهاتر بودم.. از هر کسی....

فک کنم تو خابگا بیشتر گریه میکردم تا الان....

ولی خب یکم ماجرا داشتو بعضی وقتها بهونه هایی واسه خندیدن...

ب نظرم جام تو خونه از هر جایی بهتره ولی این روزها رو نمیدونم..

مینویسم تا یادم بمونه...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۱
راضیه ...

حوصلم سر رفته... 

شدیدا دلم تنگه.. برای ی حس خوب.. دیروز رفتیم باغ ولی عادی بود و اصلا حال نداد.. فقط خسته شدم..

منم دلم میخاس برم سردشت!

دفعه بعد ک ب دنیا بیام نمیزارم دوران تحصیلم تموم شه تا جاییی ک ممکنه لفتش میدم...  تنها مزیتش اینه، تا تو خابگاهی، هر وقت دلت خاس میتونی بری بگردی...

الان منم و این معده سیری ناپذیر....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۴
راضیه ...

خب میخام مقاله بنویسم نشستم پشت میز ک خوابم نبره و احیانا فیلم نبینم... 

ولی چرا اصلن راحت نیستم پشتی صندلی خیلی جلوعه... اصلن نمیتونم اینجا بشینم...

حالا از کجا شروع کنم؟ دیروز از چکیده شروع کردم ک اصلا موفقیت آمیز نبود امروز میخام از روش کار شروع کنم...

باید برم رو تخت لم بدم ک مغزم کار کنه.. خودم میدونم.. همیشه دلم ی تخت دو نفره میخاد ک وقتی میخام بشینم و ب دیوار تکیه بدم پاهام از اون ور آویزون نباشن....

البته ب محض اوکی شدن جام مادر جان فرمودند بروم برای مقدمات نهار.........

همیشه همین طور میشه... هر وقت میخام کاری انجام بدم همین میشه.... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۰
راضیه ...

دیشب تا صوب فیلم دیدم تقریبا 5 بود ک خوابم برد بازم خواب استادو دیدم چیزی یادم نمیاد فقط یادمه روبه روم بود!! یعنی استرس هاش تا تو خوابمم رفته، ترسناک نیس ولی ازش ترسیده بودم ک با صدای زنگ گوشی از خواب پرسیدم.. ی شماره نا آشنا.. قلبم داشت وایمیستاد.. نمیدونم کی بود اصلا ج ندادم..

ولی جدا بی انصافی صبح جمعه اینجوری از خواب بیدار بشی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۱:۵۶
راضیه ...

شدیدا کنجکاوم بدونم اونی ک امروز بیشتر از 1300 بار این بلاگ رو خونده کیه!!!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
راضیه ...

امروز هم مزاحم داشتیم دو تا خانم بودن اونی ک همراه بود چقد دلنشین بود ولی اون یکی چقد سفت و سخت بود ترسناکم بود...

خاستم لباسی رو ک دیروز خریدم بپوشم ک مادر جان نذاشت ی پیرهن سبز پوشیدم... 

لباس جشن حنابندون خواهرم... 

مشکلش این بود ک خودش کوتاه بود خاستم بشینم رو مبل کلن داغون شد.... خخخخخخ

هیچی ازشون نمیدونم فقط اینکه پسره لیسانس داشت و توی بیمارستان کار میکرد.. حالا چیکاره بود تو بیمارسان نمیدونم...

خواهرم میگه تو خاستگاری همه دروغ میگن... همه حرفایی ک خونواده یا خود پسره میزنن همش دروغه...

ازاون موقع منم کنجکاو نیستم ازشون چیزی بپرسم.. هی میان و میرن بعد هم میگن توقعات دخترا بالاس.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
راضیه ...

گشنمه...

دلم پیتزا میخاد ولی آبگوشت داریم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۵
راضیه ...

امشب وقتی اومدم خونه بابایی تو هال بود سلام کردم فقط آروم گفت سلام نگامم نکرد... سرشو بالا نیورد... انگار قهره... نمیدونم چرا و از چی... کل خوشحالی و حس خوب خرید کردنم رو از بین برد... 

این روزا همه ازم دلخورن... این از بابا ک نمیدونم چرا و ب خاطر چی اینجوری شده..

اونم از مامان ک چون تا ظهر میخابم شاکیه... خب مادر من تو چ خبر داری از دل من... شب ها خوابم نمیبره1 میخام فیلم دانلود کنم2 اصن من ک کاری ندارم چرا باید مث تو کله سحر بیدار باشم؟؟؟؟

اونم از دکتر جون ک ول کن نیس... بابا دکتر من اگه میخاستم مقاله بنویسم مطمن باش تا الان نوشته بودم 4 ماه میگذره هنوز بیخیال نشده...

دیگه میمونه خواهرم ک تو امتحاناشه واسه بد اخلاقی هاش اصن دنبال دلیل نیستم واضحه 

دیگه حوصله ندارم بقیه رو بنویسم ولی همه انگار طلب کارن ازم...

.

.

راستی چقد خرید خوبه... الان دلم پیش 4 تا لباس دیگه و 2 تا روسری جا مونده... ولی خب نمیدونم چ میکنم.... شاید فردا روسری زرشکیه برداشتم جای این توسیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۴
راضیه ...