دیگه خیلی نمونده..
يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ب.ظ
این روزها اونقدر فشار رومه ک هرچی میخابم خستگیم در نمیره، اونقدر کار واسه انجام دادن دارم ک هر چی میکذره بیشتر میشن...
فک کنم فقط یکی دو روز دیگه خونه مامان بابام باشم...
ولی امروز ی طورایی روز آخره..
چندروز جلوتر میرم واسه چیدن خونه و وسایل و چیدن خنچه و خلعتونه و تزیین خونه...
آقایی عصبانیه ک چرا صبح نرفتم... چرا دیروز نرفتم...
کلا فشار زیاد روشه... کار رو کار زیاد شده واسش... خیلی دست تنهاس...
یکم غمگینم... یکم عصبیم... یکم بدبینم... یکم فکرای بد میکنم... یکم ک ن خیلی نگرانم..
هی باید تو صحبت کردنام ب خودم یادآوری کنم... همش فاز منفی ام بعد ک بهم گفتن خیلی حساس نباش میفهمم ک فاز عصبیم دوباره گل کرده و دیگه کوتاه میام...
الان دیگه کاملا متوجه ام ک خسته ترین آدمای دنیا عروس داماد ان تو شب عروسیشون...
۹۶/۰۵/۱۵