آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

فردا جشن عقدمه.. میوه ها نشستن، تزیینای اتاق مونده، سفره عقدی معلوم نیس کی بیاد شاید صوب بیاد، و اون موقع من نیستم..

دندونای آقایی درد میکنن.. سرش ب شدت درد میکنه... الان خوابه بیدارش نمیکنم ی دو ساعت بخوابه...

تماما تاثیر استرس و وضعیت جدید تو اخلاق و نوشته هام مشخصه... الان دارم از خستگی میمیرم... شدیدا پا درد دارم..

من واقعن خستم.. 

راستی شاید همین اخلاقای داغون من برای آقایی هم پیش اومده باشه، بی طاقتی و ناراحت شدن و حتی عصبی شدنشو هم تو این چند روز دیدم... اینا همه ب کنار... ی چیزی هست ک نمیتونم بپذیرمش اونم خبر داشتن مامانش از جزییات روابط ماس.... ن اینکه آقایی بهش بگه ن! خودش میفهمه... دوس ندارم کسی توجه کنه، از همهچی بدتر اینه ک بسپرن از طرف اونا طرف رو ببوسی:(((((( میخام ی طوری ب مامانش بگم ازین حرفا باهام نزنه!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۱۳
راضیه ...

من همون دختر تنهای دو ماه پیشممم....

همون تنهای همیشگی...

کسی ک نتونه حرفشو بزنه و حرفاش بشه قهر و گریه و اشک فرقی نمکنه چندسالشه هنوزم همون تنهای همیشگیه... تنهایی یعنی من ک نمیتونم ب شوهر بگم چی میخا چی نمیخام...

تنهایی یعنی مامانتو خواهرت جلوی شوهرت بهت بخندن.. ب نظر من اونا منو مسخره کردن.. 

تنهایی یعنی خونه مادر شوهرت بیشتر خوش بگذره.. جدا منتظرم بازم برم خونشون...

ولی میدونم عزتی ک اونجا دار ب خاطر شوهرمه، فردا روزی ک ی حرف بهم بزنن دیگه اونجارم نمیتونم تحمل کنم..

.

من عروسی هستم ک کمتر از ی هفته تا جشن عقدم باقی مونده...

لباسمو اصلن دوس ندارم.. ن خریدای عیدمو انجا‌م دادم ن خرید عروسم رو...

امروز بعد از ۶ هفته بالاخره حلقه خریدم....

میدونی امروز اشکم دراومد.. اونم جلوی شوهرم.. ب خاطر حرفای مسخره مامان و خواهرم... رفتم ک قهر کنم و مثلا خودمو مشغول کاری کنم حیف ک کلید رو یادم رفت و برگشتم بابا هم  نزاشت برم... الانم بالشتم خیسه...

دلم میخاد آخر این هفته عروسیمون باشه ن جشن عقدمون...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۴۸
راضیه ...

ساعت ۵ وقت آرایشگا دارم... یعالمه طرح من درآوردی هم واسه تزیین خونه برا روز جشن دارم...ولی از همه اینا مهمتر اینکه ب حد مرگ خوابم میاد......

کی تزیینی هامو درست کنم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۳۹
راضیه ...

دیروز عصر آقایی اومد با کلی ذوق کت شلوار و پیرهنشو خریدیم... کفش پیدا نکردیم... همون حلقه گرونه رو هم خاست برام بخره... ولی سفارش دادیم... خوشحال خوشحال رفتیم شام خوردیم. پیتزا و بال سوخاری...  چقد خوش گذشششت...

شب تمام رو مخم رفت ک باهاش برم تا تنها برنگرده، هنوز براش حلقه پیدا نکردیم... نقره های اینجا رو دوست تداره، میگه از شهر خودشون بخریم... دیگه دیره فرصت نمیکنم برم شهر اونا... امروز صوب بعد اون همه شادی دپرس بود.. یعنی عصبانی بود ولی ب رو خودش نمیپرد... الانم من ب شدت دپرسم...۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۸
راضیه ...

وقتی پیش هم نیستیم بهم میریزم... 

همش خوابم... از اتاق بیرون نمیام... کاری نمیکنم تو خونه... حوصله هیچیو ندارم. اونقد ک میخام رو پیشونیم بنویسم لطفن کسی با من صحبت نکنه.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۲
راضیه ...

من واقعن عصبیم....

همیشه عصبی بودم ولی مخفی.... وقتی عصبانی میشم میتوپم :(((

وقتی لجبازی میکنم خودمم میفهمم بعضی وقتا اعتراف میکنم و اون بحث یا حرف رو قطع میکنم...

وای ب حال اینکه کار ب بحث دو طرفه برسه... تو ال کردی ن تو بل کردی.. چرا اینطور چرا اونطور... کم بیا نیستم خیلی مسایل رو یادم میره ولی حین بحث خیلی زود جوش نمیارم و ادامه میدم.... صدامم بلنده...

بعضی مسایل رو نمیتونم بپذیرم... نمیتونم طرز فکرمو تغییر بدم....  

از همه بدتر از حرف و رفتار یکی عصبی و ناراحت باشی... بعد سر ی حرف کوچولو ضامن اعصابت در بره و ب اون دومی بتوپی...

چقد شرایط عقد سختته... 

تو فشارم... از همه طرف... انگار همه ازم دلخورن... خودم از همه دلخورم نمیدونم چمه ب خدا... 

ی سری مسایل جزیی واقعن خونمو ب مرز فاسد شدن میرسونه... حوصله ندارم شرح وقایع و شرح حال بدم.. ولی خواهر کوچیکم ناراحته ک دیگه من کنارش نیستمو خودش تو خونه تنهاس... مامان ناراحته ک دیگه وقتی واسه کارای خونه ندارم و دیگه نمیرم کمکش... بابا ک شبانه روز باغه اصلن نیستش ک بدونم اون ناراحت هست یا ن

از خونواده آقاییم خبر ندارم... فقط میدونم مامانش میگه چرا این سری باهاش نیومدم خونشون؟

من از خواهر کوچیکم ناراحتم چون هنوز تو کارای خونه دخالتی نمیکنه میگه درس دارم هنوز ظرف نمیشوره جارو نمیزنه... همه کارایی ک تا حالا من انجام میدادم افتاده گردن مامان... مامان واقعن خستس.. پاش درد میکنه.. کمرش درد میکنه...

از مامان ناراحتم چون وقتی میخاد درباره آقایی یا خونواده بحرفه انگار جبهه دشمنن اونا... چون تو مهمونی یهو سرم داد زد پ بابات؟؟؟ مگه بابا رو ب من بسته بودی؟؟؟ مامان جدا عسبی شده فرت فرت داد میزنه سر منم داد میزنه همش سر کاره اصن متوجه وضعیت رحی روانی الان من نیست....

از آقایی ناراحتم چون متوجه حساسیت هام نیس.. یا وقتی فهمید میخاد با حساسیت هام بجنگه کمشون کنه ن اینکه مطابق باهاشون بشه... من نمیتونم بفهمم چ دلیلی داره حرفی یا خبری رو ب کسی بدیم ک هیچ ارزشی براش نداره... مثلا اینکه من رفتم خونه اونا...  ب دختر عموی آقایی چ ربطی داره؟؟؟؟ از مامانش ناراحتم چون خبر خرید هامو خبر کارامو ب همه جا میرسونه ن همه جا ولی هر کی زنگید پرسید فقط منو میپیچونن ب بقیه سرصاف ج میدن..

اینا واقعن پیش پا افتاده و ساده ان ولی ب نظرم وقتی کسی موقعیت جدیدی براش پیش میاد سر ی سری مسایل حساس میشه بعدها این حساسیت ها کمرنگ میشن... 

من تو زندگی کسی کنجکاوی نکردم از هیچ کس نپرسیدم  چ کردی چ نکردی حالا هم نمیخام کسی آمار منو داشته باشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۴۴
راضیه ...

چقد با آقایی خوش میگذره... بعضی وقتها یهو عصبانی میشه!!! متوجه میشم وقتی عصر پنجشنبه ها میریم خرید بین شلوغی و ترافیک و قیمت های بالا و تنوع کم، نمیتونیم چیزی ک میخایم رو پیدا کنیم و اینکه مغازه ها زود تعطیل میکنن فرصت نمیکنیم حتی خوب بگردیم و فرصت هم کمه یهو عصبانی میشه و سعی میکنه همش جلو خودشو بگیره.. اینجور موقعها استرس میگیرم، میترسم ازش، میترسم چون نمیدونم باید چیکار کنم، از عصبانی شدن مردا شدید میترسم!!!

پریشب یهو گفت حالا چیکار کنیم اصلا اینجا کت نباتی و قهوه ای پیدا نمیشه.. تهرانم ک نمیای.. اینام ک الان میبندن...

گفتم فدا سرت.. همون سرمه ای ک خودت دوس داشتی پیدا میکنیم..

تو این ترافیک؟؟ تا برسیم اونجایی ک میگی باز تعطیل کردن اینا...

خیابون همون خیابونه با همون ترافیکش چ با ماشین چ با تاکسی...

بعد موقع آدرس دادن میگفتم ازین طرف عزیزم.. دور بزن عزیزم.... اونم موقع پیاده شدن گفت بریم عزیزم.

ولی خدایی تو روح همه کت شلوار دوخت و فروشنده هاش........ فقط مشکی و سرمه ای دارن..... آغا من کت دومادی روشن میخام.... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۶
راضیه ...

دارم میرم آرایشگا ببینم و با آتلیه قرارداد ببندم.... 

امیدوارم ک ب خیر و خوبی بگذره.. و وقتی میام خونه مث دیشب اشکم در نیاد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۵
راضیه ...

ی پشه بیشعوری هست ک تو ی ربع ۵ تا نیشم زده.... اونقدر بیشعوره ک بین انگشت شصت و انگشت دومی پام رو از روی پا و کف پام همزمان نیش زده.... بیشعور سمچ هم هست نمیمیره.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۱
راضیه ...

من تو انتخاب هام زیاد دو دلم.. ولی از شوهرم مطمئنم... ولی وقتی فهمیدم سرویسم رو با وام خریده خیلی جا خوردم.. یعنی هیچ پولی پسنداز نکرده؟! یعنی مامانش تو این ۳۰سال هیچی براش جمع نکرده؟! ب مامانی گفتم اینو خیلی ناراحت شد ی جورری حرف زد انگار من گفتم پسره رو میخام.. انگار خودم پیداش کردم!! بعد هم از حالش پرسید.. حال آقایی خوب نیس، روده ی عصبی داره الانم ی هفتس درگیرشه!!! گفت ب مامان نگم چشه... م گفتم شکمش درد میکنه...حالا گیر داده چشه نکنه مشکلی داره یهم لرزیدمم...

 دیروز رفتم آرایشگا رزرو کنم، همه از ۴۵۰ شروع میشد... ۵۰۰ هزار تومن فقط ی شنیون و میکاپ!! 

آتلیه رفتم، ژورنال ده برگی ۷۵۰ تومن... هر دونه عکس A4 ۲٨ تومن، ۱۷ تومنم A5.

بعد میگن ازدواج آسان!!

چجوری؟

عکس نگیرم یا آرایشگا نرم؟! 

با این حال برگشتم خونه خودم دپرس نصف مسیر رو پیاده اومدم.. دلم خوشه شوهر دارم دیگه!! بعد حرفای مامانی.. دلم هوری ریخت پایین.... شاید اشتباه کرده باشم!! تو دلم شدید خالی شده.... 

من ۳ بار باهاش صحبت کردم، همش هم گفت زوده عجله نکنید هی گفتن وقت نیس نمیشه.. خالم ۷ بار صحبت کردن... دختر خالم هر چقدر صحبت میکنن ۳،۴ ماه باهم در ارتباطن.. میرن میان.. تازه بعد هم ج رد میده... بعد میره خاستگار بعدی.....

آخه مامان من چرا تو دلمو خالی میکنی؟؟؟ 

همینطوریش روم نیس تو خونه بابام باشم... رفتم ی هفته موندم خونه اونا حالا خودم برگشتممم اصن درون داغونم... دیشب بهش گفتم دیگه نمیام خونتون تا عروسی برام بگیری...

اصن چ معنا داره... دختری ک رفت خونه شوهرش، چ معنا داره دوباره بیاد خونه باباش؟؟ 

.

.

خودم میدونم افکارم خیلی قدیمی شده.. نمیدونمم چرا... و میدونممم عصبانیم.. شوک بهم وارد شده.. همه ی میگم... ولی دیشب خیبی گریه کردم... تنهایی میرم آرایشگا و لباس و آتلیه میبینم خوشکلاشون قیمتا بالاس حسابی دلم میگیره... کسی نیس باهام بیاد... ب دوستم بگم بیاد یا دخترا فامیل؟!! ن نمیخام از قدرت مالی آقایی خبردار بشن... بنده خدا هنوز حقوق بهمنو عیدیشو نگرفته.... دیشب ب زور گفت....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۱۶
راضیه ...