سلام
اصلن یادم نبود وبلاگ دارم.. یادمم نیس کی اینو ساختم یا اصلا قصدم ازش چی بود...
ولی چ جای خوووبی خخخخ
امروز تو یکی از کتابای دبیرستانم دستخط خودمو خوندم ک نوشته بودم آرزوهایت را یادداشت کن، شاید روزی آنها رو فراموش کنی، اما خدا فراموش نمی کند.. حرف قشنگیه، نمیدونم از کیه
فردا تولد دوست خواهرمه فرصت نکرده بود بره براش کادو بخره یکی از کتابهاشو خواست بهش بده دیدم کتابی ک خودم براش خریدم رو میخاد کادو بده!!! خیلی ناراحت شدم رفتم تو کتابهامو بگردم میدونستم یه رمان نو دارم بعد کلی مرور خاطره با کتابای دبیرستانم پیداش کردم..
من ک اهل رمان خوندن نیستم یادمه دوفصل از اول دو فصل از وسط و دو فصلم از آخرش خوندم خخخخخ البته از هر صفحه س 4 خط بیشتر حال نداشتم بخونم... الان اصنم یادم نمیاد درباره چی بود... خیلی دختر خوووبیمممم خخخخخخ
اصن خراب کتاب و مطالعم خخخخخ
ولی خوب شد اون کتابه رو سال 88 خریده بودم تو ی شب زمستونی سسسسسرد
کتابفروشیه حسابی گرم بود داشتم از گرما خفه میشدم واسه همین نتونستم ی رمان خوب پیدا کنم... اون موقع کرج بودم دوستامم هی میگفتن دیر شد..
ولی خوب همین ک اینجا ب درد خورد خیلی خوشحالم.. بیشتر از اینکه کتابی ک خودم براش خریده بودمو خیلی دوست داشتم اتفاقا اونم تو زمستون خریدم ی روز عصر. س تا کتابفروشی تو نادری رو گشتم چیزی ک میخاستمو پیدا نکردم ولی اینم خوب بود. کادوی تولدش بود.