کله ام داره آتیش میگیره
خوابم نمیبره... پام از تخت آویزون شده و مث ی آونگ تکون تکون میخوره؛ نمیتونم آرومش کنم! از ی طرف میگم قبر پدر خرج و مخارج... ذهن خودمو شوهرمو آشفته نکنم... همچنان تو ذهنش خوب جلوه کنم... از ی طرف احساس میکنم داره سرم شیره مالیده میشه... ب حرفاش تو خاستگاری، با حرفای الانش، با حرفاش از حساب خالیش، هی میگه چشمی ب اموال بابام نداره، ولی میدونسته ک برا خواهرم علاوه بر جهاز خونه هم خریدیم! اومدن گفتن پول رهن خونه داره، گفتن اونقد داره ک جشن عروسی بگیره، ولی حالا هیچی نداره... عروسی رو میخاد با وام ازدواج بگیره، اون چند تیکه جهاز ک با داماد هست رو با کادوهای رونما(همون کادوی عروسی)!!!
مثل این میمونه من جهازمو نخرم بزارم بعد عروسی با کادوهای عروسی بخرم!! یا همشو با قرض بخرم قرض هارو با کادوها صاف کنم!! دوس دارم نظر خانوادشو در این مورد بدونم!!
بعد عالم و آدم تو خونواده قوربون صدقش میرن!! ۳ روزه بهش میگم ببین مامانت ایناپولی برات نگه داشتن! روش نمیشه بپرسه!!
از استرس خرج و مخارج روده اش از کار وایساده! خونوادش میدونن ولی فقط قوربون صدقش میرن!!
نمیدونم این محبت کردن هاشون چ فایده ای داره؟! نمیدونم چطور ب خونوادش این حرفارو بگم؟!
میخام ب خونواده هامون بگم بیکار شده!! ک هم اونو درک کنن هم منو... منم با هزار آرزو بله گفتم، تو خونه بابام اینقد تحت فشاژ نبودم، الانم آمادگی تحمل فشار بیکاری و بی پولی رو ندارم، دلم ی زندگی ساده و شاد میخاد، بدون بحث های مالی، رفتارها و تصمیمات نامتعارف. میگم ک سوءظن نشه، قیمت لباس عروس عقدم ۲۹۰ تومن بود، آرایشگام ۳٨۰ تومن... کت شلوار داماد ۷٨۰ تومن!!