آخرین سحری
سحری امروز آخرین سحری خونه مامان بابام بود..
ماکارونی خوردیم و تخم مرغ و پیاز برا مامان بابا.. +خیار و شلیل
هنوز هم ک هنوزه صدای دعای سحر حس و حال سحری های زمستونو برام داره
وقتی ابتدایی بودم
سرررد بود خیلی سرررد
با آب کتری وضو میگرفتیم
لای در آشپزخونه مینشستیم پای سفره
۴نفری
چسبیده ب بخاری نفتی
کنار رادیو
اون موقعا بلافاصله بعد دعا اذون بود
اون وقتها دیر بیدار میشدیم هیچ شبی نبود ک دعای سحر رو از اول بشنویم
همیشه ۱۰ دقیقه ب اذون بود ک تازه شروع میکردیم ب سحری خوردن
تند تند
عجله ای
ی بار داشتم سیب میخوردم اذون رو گفت
چقد دلم برا اون روزا تنگه
وقتی ب این فک میکنم ک این روزها برام خاطره میشه گریم میگیره...
ی روزی میرسه ک موج رادیوی شهر خودمون برام حس سحری های خونه بابامو داره
سحری خوردن با مامان و بابام و خواهرم
تمام شب بیدار
خونه مث روز روشن
همه بیدار
دستپخت مامانی....
از همین الان دلم تنگ شد...