آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

از آزمایش تا مهریه

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ق.ظ

امروز اول صوب با مامانش اومدن ک بریم آزمایش بدیم. از ی مسیر بدی اومدن تو راه تصادف کردن!! خداروشکر تو شهر بود.. از تو فرعی رفته بود تو اصلی ی وانته زد بهش.. تازه ورود ممنوع هم رفته بود... اصلن خیابونی ک توش بوده ی طرفه بوده... مشخصه خیلی هول بوده!! خخخخ 

ماشین وانته ک روشن نمیشد دیگه.. بابا وانته رو برداشت برد تعمیرگاه ما هم با اونا رفتیم آزمایشگا.. باز همون شلوار کتون... اولین کارم کندن اون شلوار کتون از پاشه!!!!

چقد شلوغ بود.. دستمو کبود کردن... یکم حرفیدیم البته بعد ی ساعت... اونجا صدامون زدن عروس خانم خخخخ آقا داماد خخخخ وووای چقد غریب بودن این واژه ها... طرف خودی هم نبود اولین باری بود با هم جایی میرفتیم... تو دفتر مشاوره ژنتیک از مشکل شنوایی باباش داییشو بچه هاش و مشکل قلب داداشش گفت!!! کوپ کردم.. خیلی ترسیدم.. حسابی تو فکر بودم بعد اومدیم خونه هنوز 11 نشده بود. صبحونه خوردیم بعد اون خاست بره ج آزمایشو بگیره مامانش گفت میخاید باهم برید! مامان گفت تا ج آژ بیاد بعد!!! خلاصه اون تنهایی رفت منم تا تو حیاط دنبالش رفتم آدرس بهش بدم باز تصادف نکنه.. دیگه کمک مامان بودم با  مامانش میحرفیدم تا مامان خاست بره مدرسه... 

مامان ک رفت من و مامان اون تنها بودیم یهو پسرش اومد.. رفتم دم در ک بهش بفرمایید بگم و ازین حرفا دیدم خودش اومد تو و منم نبود تا تو پذیرایی اومده بود!! دم در ک رسیدم یهو ی پاکت کوچولوی قرمز خوشکل داد دستم گفت بفرمایید..

منم خوشحاااال.. دستتون درد نکنه چی هست حالا؟ 

با خنده.. جواب آزمایشه دیگه.. میخاستی چی باشه!

هان؟! آخه پاکتش خیلی خوشکله.. خخخخ

بعد رفت تو پذیرایی منم تو هال

پاکت رو باز کردم ی نیمچه کاغذ توش بود.. یادمه چقد استرس داشتم.. همش نگاتیو بود.. خوشحال رفتم تو پذیرایی ک نشون مامانش بدم.. نمیدونم کدومشون بود گفت چطوره خب؟ منم گفتم همش منفیه دیگه گفتن معتادی.. خودت بگو ب چی اعتیاد داری؟! با خنده... 

داشتیم میخندیدم ک نمیدونم یهو چی شد رفت.. 

مامانش اشاره داد ک چادرم چپه!! رفتم تو هال درستش کردم اومدم تو دیدم با گل و شیرینی یهو جلوم ظاهر شد!! مامانش عکس میگرفت حالا فیگورهای مختلف... وووای چقد خنده دار بود... خیلی حسش جدید بود... خجالت محض با سس تند خوشحالی و رنگ و بوی ترس و تنهایی.. (مامان بابا هیچ کدوم خونه نبودن آجیم هم ک مدرسه بود) 

ووای بعد شروع کرد ب خبر دادن منم اومدم ب اون آجیم زنگیدم.. بابا هم اومد.. نهار رو چیدم وقتی اومدن پای میز مامانش گفت: 

عروس خانم نمیخای از اولین سفرت عکس بگیری؟؟ 

اصن بابایی قیافش دیدنی بود همش لبخند لبخند لبخند.... منم ک کلا نمیدونم کجا بودم خخخخخ

خدایی سفره چیدنم جوک بود.. تمام هنرش خلاصه شه بود در گذاشتن 4 تا گل کلم بروکلی دور ظرف سالاد خخخخخ 

خیلی هنرمندم اصن..........

بعد رفتن استراحت کنن وسایل خواب بردم براشون... هنوز ی ربع نگذشته بود گفتن داداشش داره میاد.... تا برا اون غذا گرم کردم بردم گفتن خواهرش و باباش اینا دارن میان ... 

خلاصه اصلا نشد استراحت کنیم از همون موقع بریده شدن کمرم رو حس میکردم..... اصننننن داغووونم الان....

بدترین لحظه ها اینجا بود بابا میرفت صحبت کنه باهاشون اون وانتیه ک صوب تصادف کرده بود فرت فرت میزنگید آقا فلان وسیله رو برو بخر... آقا اینو اوردی بهش نمیخوره برو فلان مدلو بگیر... اصن رید تو اعصابم.... دو ساعت طول کشید تا مامان اومد میخاستم بزنم تو سرم اون موقع... خودم تنها نمیدونستم چیکار کنم... هر چی ب مامانی میزنگیدم اینقد شاگرداش هار بودن صدامو نمیشنید.... از طرفی زنگیدم دکتر مرکز مشاوره ژنتیک اون گفت باید بررسی بشید.. امروز نیستیم نوبت داد برا س شنبه... تازه گفت جوابش ی هفته طول میکشه... میخاستم عقد رو بزاریم جمعه... ولی حالا سر درگم بودیم... هر چی زنگیدم داییم ک باهاش مشورت کنم همش خاموش بود.. زنداییم گفت 6 میره مطب اون موقعع بهش بزنگ الان خوابه گوشیش خاموشه.. خلاصه دایی جان کلن برنداشت.... تا آخر شب ک خودش زنگید گفت ی پیگیری میکنه ببینه اصن مشکلی هست یا ن..

خلاصه طرفای شاید 7 بود حرف ها شروع شد... بابا او اول گفت 313 تا. دامادشون هی حرفید با بابا با خنده باهم بحث کردن اونا 110 تا مدنظرشون گفت خیلی طرف خدا و پیغمبر و اسلام رو داشتن... بابا گفت آدما معمولا منفعت طلبن هر جا ب نفعشون باشه طرف اسلام رو میکیرن.. هی از خوبی مهریه کم گفتن.... خیلی حرفیدن.. بابا همش حواسش بهم بود ک ببینه پایین بیا هستم یا ن!! بهم گفتن نظرتو بگو ک خدارو شکر بابا نجاتم داد و خودش حرفید.. آخر سر گفتم میخام با خودش تنها صحبت کنم.. 

بالاخره راضی شد.... مهرم شد 313 تا سکه و ی حج عمره.... ک آخر سر خودش اضافش کرد...

بعد هم شام خوردیم و بعد رفتن.... 

میخان 5 شنبه بله برون بگیرن و ی خطبه عقد جاری بشه... تو جمع دایی و خاله و عمو و عمه، بدون بچه!!

جشن هم باشه تا 29 اسفند...

اول میخاستیم 22 بهمن عقد باشه ک جزو ایام فاطمیس... و میشه 1/5 ماه ک تکلیفمون رو هواس... 

خواهرم میگه نامزدی خوش میگذره.. ولی آخه چجوری؟ من اینجا اون ی هر دیگه... 2 ساعت فاصله... بعد نامحرم ایم... میترسم سرد بشیم... نمیدونم والا...

از طرفی میترسم ن بیارم ناراحت بشن.. سر مهریه ک رو حرفم موندم اونا قبول کردن الان باید تساوی بشه دیگه لابد!!!!

خوشحال میشم نظراتتون رو بگید...

نظرات  (۶)

۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۵۴ محمد روشنیان
هوف خیلی زیاد بود ولی خوندم چون یاد دیشب افتادم بابت آزمایش و اینا نوشته بودی
تبریک میگم بازم و اینکه اینم در نظر داشته باش که نمیشه همه چی 100% باب میلت باشه اگر یه جاهایی کوتاه بیای از یه سری چیزا بد نیست البته این میزان رو خودت تعیین میکنی فقط بحث اینه زیاد حساس نباشی و این حساسیت بهت آسیب نزنه. اینارو گفتی یاد عقد خواهرم افتادم که همین چند هفته پیش بود و من نتونستم برم و حظور داشته باشم البته بحث نخواستن من یا نتونستن من نبود یه داستان طولانی داره که بر میگرده به زمان تولدم و البته همین چند وقت پیش که فهمیدم سه تا خواهر دارم الان بخوام اینجا بگم خیلی طولانی میشه ولی در مجموع خوشبخت بشی و ایشالا که خیره
پاسخ:
خیلی ممنون:)) تبریک میگم برای خواهرای جدیدت... و مرسی ک خوندی و نظر دادی... خیلی زیاد بوددد
واقعا این حساسیت های الکی هستن ک بذر دلخوری رو میپاشن... ولی وقتی تو شرایط سخت باشی خیلی سخته قبول این حرف...
کوچکترین مساله ای برات میشه غول... 
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۱ فرید صیدانلو
فکر میکردم مخااف باشی
حالا که میبینم خودتم یه ذوقی داری و دوس داری خوشحال شدم
خوشبخت بشی
مراقب خودت و خودشو مهربونیاتون باش
تا جلوه شادی ازین کمرنگ تر نشود
پاسخ:
مرسیییی خیلی ممنون:)))
روزی خودت ان شاالله..
آره اول همینطور بود ولی بعد نظرم عوض شد..
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۹ زَهـ ــــــ ـرآ ـهـَ ـسـ ـتـَـ ـمـ
مبارک باشه فقط عنوان خوندم متوجه ته خط شدم!
پاسخ:
خیلی ممنون...
خوشبخت باشی عروس خانوم! ایشالا به سلامتی و دل خوش :)
پاسخ:
خیلی ممنون...
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
یعنی همینجوری خوندما......!:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
در مورد شلوار کتون خب دوس داره لاید...به سلایقش احترام بذار خب....!
ولی با اون عبا موافقم حتمن یه ده 15 روزی مجبورش کن بچوشه...!:)
در مورد مهریه که خودت باید راضی اشی و یه پشتوانه باشه برات...
پیروی حرفایی که قباتر هم زدم...
سفر خح خوب نیست تو مهر...
ما اصفهاننیا پول و زمین و سکه و طلا و خونه و اینها میدیم به عروس....!
باغ هم میدیم حتا...!

یه دوستی دارم نامزدش همدانه...اصلن تکلیفشون معلوم نیست...یه دوسالی هست گاهی گذاری بهم سرمیزنن ولی خب این فاصله...
حالا 2 ساعت راه که چیزی نیست خب ولی من موافق گرفتن یک جشنم...!یک جشن ولی مفصل...!ریخت و پاش میشه!فایده هم نداره...!حرف هم توش زیاده...!
نامزد که باشین بیشتر همو میشناسین....!خیلی بیشتر و بهتر...!
یه شام و یه ناهار تو هفته خوبه دیگه...!
بعد عقد این فاصله اعصاب خوردکن تره...!هی ناراحت میشی که نیست...!
تا عید هم که چیزی نمونده!
یه جشن تپل میگیرین اون موفع...!:)
نظر منه...!



حالا دوروز دیگه اینجا رو چک میکنم میفهمم بچتونم تو راهه !خخخخخ

پاسخ:
بعیدم نیس....خخخخخ
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۱ جعفر حبیبی
خوشبخت باشید
پاسخ:
خیلی ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی