آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواستگاری» ثبت شده است

امروز اول صوب با مامانش اومدن ک بریم آزمایش بدیم. از ی مسیر بدی اومدن تو راه تصادف کردن!! خداروشکر تو شهر بود.. از تو فرعی رفته بود تو اصلی ی وانته زد بهش.. تازه ورود ممنوع هم رفته بود... اصلن خیابونی ک توش بوده ی طرفه بوده... مشخصه خیلی هول بوده!! خخخخ 

ماشین وانته ک روشن نمیشد دیگه.. بابا وانته رو برداشت برد تعمیرگاه ما هم با اونا رفتیم آزمایشگا.. باز همون شلوار کتون... اولین کارم کندن اون شلوار کتون از پاشه!!!!

چقد شلوغ بود.. دستمو کبود کردن... یکم حرفیدیم البته بعد ی ساعت... اونجا صدامون زدن عروس خانم خخخخ آقا داماد خخخخ وووای چقد غریب بودن این واژه ها... طرف خودی هم نبود اولین باری بود با هم جایی میرفتیم... تو دفتر مشاوره ژنتیک از مشکل شنوایی باباش داییشو بچه هاش و مشکل قلب داداشش گفت!!! کوپ کردم.. خیلی ترسیدم.. حسابی تو فکر بودم بعد اومدیم خونه هنوز 11 نشده بود. صبحونه خوردیم بعد اون خاست بره ج آزمایشو بگیره مامانش گفت میخاید باهم برید! مامان گفت تا ج آژ بیاد بعد!!! خلاصه اون تنهایی رفت منم تا تو حیاط دنبالش رفتم آدرس بهش بدم باز تصادف نکنه.. دیگه کمک مامان بودم با  مامانش میحرفیدم تا مامان خاست بره مدرسه... 

مامان ک رفت من و مامان اون تنها بودیم یهو پسرش اومد.. رفتم دم در ک بهش بفرمایید بگم و ازین حرفا دیدم خودش اومد تو و منم نبود تا تو پذیرایی اومده بود!! دم در ک رسیدم یهو ی پاکت کوچولوی قرمز خوشکل داد دستم گفت بفرمایید..

منم خوشحاااال.. دستتون درد نکنه چی هست حالا؟ 

با خنده.. جواب آزمایشه دیگه.. میخاستی چی باشه!

هان؟! آخه پاکتش خیلی خوشکله.. خخخخ

بعد رفت تو پذیرایی منم تو هال

پاکت رو باز کردم ی نیمچه کاغذ توش بود.. یادمه چقد استرس داشتم.. همش نگاتیو بود.. خوشحال رفتم تو پذیرایی ک نشون مامانش بدم.. نمیدونم کدومشون بود گفت چطوره خب؟ منم گفتم همش منفیه دیگه گفتن معتادی.. خودت بگو ب چی اعتیاد داری؟! با خنده... 

داشتیم میخندیدم ک نمیدونم یهو چی شد رفت.. 

مامانش اشاره داد ک چادرم چپه!! رفتم تو هال درستش کردم اومدم تو دیدم با گل و شیرینی یهو جلوم ظاهر شد!! مامانش عکس میگرفت حالا فیگورهای مختلف... وووای چقد خنده دار بود... خیلی حسش جدید بود... خجالت محض با سس تند خوشحالی و رنگ و بوی ترس و تنهایی.. (مامان بابا هیچ کدوم خونه نبودن آجیم هم ک مدرسه بود) 

ووای بعد شروع کرد ب خبر دادن منم اومدم ب اون آجیم زنگیدم.. بابا هم اومد.. نهار رو چیدم وقتی اومدن پای میز مامانش گفت: 

عروس خانم نمیخای از اولین سفرت عکس بگیری؟؟ 

اصن بابایی قیافش دیدنی بود همش لبخند لبخند لبخند.... منم ک کلا نمیدونم کجا بودم خخخخخ

خدایی سفره چیدنم جوک بود.. تمام هنرش خلاصه شه بود در گذاشتن 4 تا گل کلم بروکلی دور ظرف سالاد خخخخخ 

خیلی هنرمندم اصن..........

بعد رفتن استراحت کنن وسایل خواب بردم براشون... هنوز ی ربع نگذشته بود گفتن داداشش داره میاد.... تا برا اون غذا گرم کردم بردم گفتن خواهرش و باباش اینا دارن میان ... 

خلاصه اصلا نشد استراحت کنیم از همون موقع بریده شدن کمرم رو حس میکردم..... اصننننن داغووونم الان....

بدترین لحظه ها اینجا بود بابا میرفت صحبت کنه باهاشون اون وانتیه ک صوب تصادف کرده بود فرت فرت میزنگید آقا فلان وسیله رو برو بخر... آقا اینو اوردی بهش نمیخوره برو فلان مدلو بگیر... اصن رید تو اعصابم.... دو ساعت طول کشید تا مامان اومد میخاستم بزنم تو سرم اون موقع... خودم تنها نمیدونستم چیکار کنم... هر چی ب مامانی میزنگیدم اینقد شاگرداش هار بودن صدامو نمیشنید.... از طرفی زنگیدم دکتر مرکز مشاوره ژنتیک اون گفت باید بررسی بشید.. امروز نیستیم نوبت داد برا س شنبه... تازه گفت جوابش ی هفته طول میکشه... میخاستم عقد رو بزاریم جمعه... ولی حالا سر درگم بودیم... هر چی زنگیدم داییم ک باهاش مشورت کنم همش خاموش بود.. زنداییم گفت 6 میره مطب اون موقعع بهش بزنگ الان خوابه گوشیش خاموشه.. خلاصه دایی جان کلن برنداشت.... تا آخر شب ک خودش زنگید گفت ی پیگیری میکنه ببینه اصن مشکلی هست یا ن..

خلاصه طرفای شاید 7 بود حرف ها شروع شد... بابا او اول گفت 313 تا. دامادشون هی حرفید با بابا با خنده باهم بحث کردن اونا 110 تا مدنظرشون گفت خیلی طرف خدا و پیغمبر و اسلام رو داشتن... بابا گفت آدما معمولا منفعت طلبن هر جا ب نفعشون باشه طرف اسلام رو میکیرن.. هی از خوبی مهریه کم گفتن.... خیلی حرفیدن.. بابا همش حواسش بهم بود ک ببینه پایین بیا هستم یا ن!! بهم گفتن نظرتو بگو ک خدارو شکر بابا نجاتم داد و خودش حرفید.. آخر سر گفتم میخام با خودش تنها صحبت کنم.. 

بالاخره راضی شد.... مهرم شد 313 تا سکه و ی حج عمره.... ک آخر سر خودش اضافش کرد...

بعد هم شام خوردیم و بعد رفتن.... 

میخان 5 شنبه بله برون بگیرن و ی خطبه عقد جاری بشه... تو جمع دایی و خاله و عمو و عمه، بدون بچه!!

جشن هم باشه تا 29 اسفند...

اول میخاستیم 22 بهمن عقد باشه ک جزو ایام فاطمیس... و میشه 1/5 ماه ک تکلیفمون رو هواس... 

خواهرم میگه نامزدی خوش میگذره.. ولی آخه چجوری؟ من اینجا اون ی هر دیگه... 2 ساعت فاصله... بعد نامحرم ایم... میترسم سرد بشیم... نمیدونم والا...

از طرفی میترسم ن بیارم ناراحت بشن.. سر مهریه ک رو حرفم موندم اونا قبول کردن الان باید تساوی بشه دیگه لابد!!!!

خوشحال میشم نظراتتون رو بگید...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۹
راضیه ...

آخر هفته تموم. منم هیچ آمار جدیدی ازینا دستم نرسید.. همه فقط از خوبیشون میگن.. مگه میشه؟ ی نکته اخلاقی، بیماری، مشکلی، طلاقی، دعوایی چیزی... نمیدونم هر چیز... پس فایده تحقیق چیه وقتی همه خوبی میگن؟!!

خب البته کسی هم بدی های منو نمیدونه!! خخخخ اونم لابد همینطوره...  اصن ی آدم خوب همون آدم بدیه ک هنوز لو نرفته..

و اما خودشون..

مامانش خیلی با عزیزم قوربونت برم حرف میزنه دوتا سوال ازم پرسید یکی درباره آشپزی و یکی هم درباره اینکه سر نماز قرآن میخونم؟! خیلی ب دل مامان و بابام نشسته ولی من میدونم نصف بیشترش زیر زمینه و از حالا داره برام برداشته.... میدونم ازون مادر شوهراس ک پوستمو میکنه با همین عزیزم قوربونت برم همه حرفی بهم میزنه و کلا تو مضیقه قرارم میده... مثلا الان ک دوبار همدیگه رو دیدیم زنگ زده میگه فامیل فهمیدن سریعتر پیش بریم ب نتیجه برسیم!!! بعد هم فرمودن من تنها با خواهرم یا عموم برم شهرشون تا این بار وسط هفته صحبت کنیم :||||

خب مادر جان مجبوری از شهر دیگه عروس انتخاب کنی؟؟!!! شهر خودتون دختر قحطه؟؟؟

اصن داره خودشو رو میکنه ک چقد دیکتاتوره!!! تازه دیکتاتور دو تا دخترم داره ک هر کدوم ی پا ارتشبد و سر گردان ان.... بزرگتریشون ک اصلا نمیخندید همش اخمو انگار حوصلش سررفته بود... کوچیکتری ک رو اعصابمه اصلا کاری ب کار بچه هاش نداشت همش داشتن خرابکاری میکردن...انگار ن انگار اومدن مهمونی.... من ک حوصله ندارم این با بچه هاش بیاد خونمون..

و اما خودش 

انگار چیز خورش کردن شستشوی مغزی دادنش بعد مغزشو پر کردن آوردن نشوندنش جلو من!!

همه چیزو موافق نظر خانم ها میگه با همه چیز موافقه و مشارکتی و ازین حرفا

تنها مشکلش اینه ک هی میخاد بگه چادرتو سر کن :(((

با باقیش دیگه مشکلی ندارم قد و هیکل و ظاهر و صدای تو دماغی و زمخت و خشنش :(( هم حتی.... عادی میشه...

با سرزدن های هر روزه خونه مامان باباش و تاکسی دربست بودنشون هم حتی... با همسایه بودن باهاشون... و اینکه اصلن کارشو دوس ندارم چون از حد تصورات و دوست داشتنی های من فاصله داره...

آها یادم رفت گفت بچه درس خونی نبوده:(( ولی من همیشه شاگرد ممتاز بودم... 

میدونی گیس گلابتون اولین کسی از مشاور هاس ک دارم ازش میشنوم با این مساله ها باید ساخت... شوهر رو استخدام نمیکنید ب عنوان همدم انتخاب میکنید... ولی مهمه با کی معاشرت داریم...

تمام تلاشم اینه سریع تصمیم نگیرم، دوس دارم طول بکشه تا فشار روی مغزم کنار بره یکم هوا بخوره مغزم، ولی مشکل اینه الان تمام خانواده پدری من و خانواده مادری اون میدونن...  و اینطوری طول دادن جالب نیس ملت فکرها میکنن... ولی من این حرفا تو کتم نمیره!!!

باید برم خونشون رو ببینم بعد تصمیم میگیرم بهش فک کنم یا ن...

الان اونی ک معرف و واسطه بوده و ب قولی برا من شوهر پیدا کرده، حالا افتاده برا پسر عموم زن پیدا کنه... من و پسر عموم همسن و تقریبا هم رشته ایم.. هم بازی بودیم... البته تا وقتی دختر عمم پیشمون نبود.. برا هم بودیم.. قرار مدارایی با هم داشتیم... دختر عمم خیلی شیرین و خوش زبون بود... از من خوشکل تر بود.. ی سال پسر عموم کفت من تو رو نمیخام اونو میخام... بچه بودم.. بچه.. ی دختر بچه 9 یا شایدم 10 ساله.. از اون ب بعد خیلی باهم بازی نکردیم یادمه ک دلم گرفت، یادمه ک بعدش داشتیم بازی میکردیم ولی من تو دلم گریه میکردم... یادش ک می افتم چقد دلم برا بچگیم میسوزه... تا دانشگامونم اون دوتا باهم خوب بودن تا اینکه اون ازدواج کرد!! و من هیچ وقت حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم ولی از اینکه حتی خاستگاری هم بره دلم میگیره...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۰۲
راضیه ...

آخونده. 6 ماه ازم بزرگتره. خواهرش پزشکی میخونه. بهم میگه سر کار نرو. میگم دوس ندارم ب زور کاری انجام بدم یا چیزی رو قبول کنم. میگه وظیفه زن مادریه. انگار داره نمک روو زخمم میزنه. میگه ی خانم باید مادری کنه و ب خونه و خونوادش رسیدگی کنه. میگم فعلا ک خبر از کار نیست و منم خونم. 

بهش میگم درامد آخوندا از کجاس؟ داره میشماره 100 از فلان، 200 از فلان، بین 100-200 هم از فلان جا. بهش میگم ب نظرت این کفاف زندگی رو میده؟ میگه تا حالا ک داده، از حالا ب بعد هم میده. من میخام با خانمم طبقه بالای خونه پدریم زندگی کنم دیگه خرجی ندارم... 

مچاله شدم تا تموم شد... بی خبر غیب میشن. کاش لااقل تصمیم میگیرن مارو هم در جریان بزارن.... من ک نمیدونم میان یا ن. 3 هفته همش داشتم ب طبقه بالای خونشون فک میکردم ک دخترش ک دکتره هر روز میاد خونه و من با مهد کودکی ک طبقه بالا دارم ادارش میکنم، صداشونو میشنوم....

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۲
راضیه ...

نمیدونم فازشون چیه؟؟؟

اومدن هی به به و چه چه 

ولی بی بازگشت..

خب پس سکوت اختیار کن... منم دل دارم... وقتی نمیدونم ب چ دلیلی غیبت میزنه دلم میشکنه.... دلم مامانمم میشکنه... دلم بابامم میشکنه... 

حالا هی بگو آدم خوبی هستی... دل چند نفرو شکوندی؟؟؟

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۰
راضیه ...

اومده از دخترش تعریف میکنه، ی سال از من بزرگتره، درس چی خونده کدوم دانشگا بوده الان چیکار میکنه چی میگه چی دوس داره از خاطراتش تعریف میکنه مامانم میگه خب پسرتون چی کار میکنه یهو جا میخوره چشاش گرد میشه خودشو جمع و جور میکنه تو س کلمه مغازه کیف و کفش داره خلاصش میکنه بعد از نظر دخترش درباره کسب و کار آزاد میگه...

کاش مامانم بهش میگفت پسر نداره اینقد خودشو خسته نکنه....

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۰
راضیه ...

زنگ زد گفت ما مشهد زندگی میکنیم دو س روز اومدم اینجا خاستم دخترتونو ببینم ولی قبلش بهم بگید چجوریه؟!!!

: [پوستم آبیه و س تا چشم دارم. نظرت چیه؟]

میگه سرکار میره؟ مامانم میگه خب دوس داره بره ولی کو کار!!

میگه من پسرم معلم حق التدریسه دوس نداره خانمش شاغل باشه..

مامانمم گفته یعنی درامدش برای زندگیشون کافی هست؟ اونم گفته دخترتون باید قانع باشه!!   و تمام.

..

لطفا نظر بدید..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۱۷
راضیه ...

قبلا ی بار زنگید دم اربعین بود گفت شما بیاید اهواز ما دخترتونو ببینیم!! دوس دارم قبل خواستگاری دخترتونو ببینم!!!!!

بعد اربعین زنگید گفت صفر تموم بشه میایم. ی بار دیگه زنگید گفت نمیدونم کیمون فوت شده. چهلم نمیدونم کیشون ک گذشت زنگ زده میگه میخایم بیایم همین روزا... این دفعه میگه فلان روز میخام با پسرم بیام. بعد روزش عوض شد. بعد همراه هاش عوض شد... یعنی ب جا پسرش دختراش میان!!!!!

خیلی سخت گیر ان!!! میترسم ازشون... خیلی زنگ میزنن.. هر بار ک زنگ میزنه ی ماجرایی داره

مغزم داره سوت میکشه... فقط دارم ب اون 15 یا 20 دقیقه فک میکنم ک خودشو دختراش خونمونن... 

ازین بعد چهلم اومدنا خاطره خوبی ندارم... قبلا یکی بعد چهلم مامانش اومد با اینکه خیلی شبیه خواهرش بودم ولی دیگه خبری ازشون نشد..

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۸
راضیه ...

امروز هم مزاحم داشتیم دو تا خانم بودن اونی ک همراه بود چقد دلنشین بود ولی اون یکی چقد سفت و سخت بود ترسناکم بود...

خاستم لباسی رو ک دیروز خریدم بپوشم ک مادر جان نذاشت ی پیرهن سبز پوشیدم... 

لباس جشن حنابندون خواهرم... 

مشکلش این بود ک خودش کوتاه بود خاستم بشینم رو مبل کلن داغون شد.... خخخخخخ

هیچی ازشون نمیدونم فقط اینکه پسره لیسانس داشت و توی بیمارستان کار میکرد.. حالا چیکاره بود تو بیمارسان نمیدونم...

خواهرم میگه تو خاستگاری همه دروغ میگن... همه حرفایی ک خونواده یا خود پسره میزنن همش دروغه...

ازاون موقع منم کنجکاو نیستم ازشون چیزی بپرسم.. هی میان و میرن بعد هم میگن توقعات دخترا بالاس.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
راضیه ...

امروز ی خاستگار داشتم البته من بهشون میگم مزاحم... چون میان میبینن میرن.. نمیتونی هم بگی چرا اومدی یا کی ب تو گفت بیای...

حالا طرف اومده (مامانش تنها) کلن حرف از مشکلات جامعه و ماجرای فسنجون پختنش برا همسایه و گله از اینکه چرا مردم میرن غذای آماده میخورن چرا خودشون درست نمیکنن!!!! خو ب من چ؟! اصن ب تو چ؟!

جز سلام و احوال پرسی حرفی با من نداشت...

تازه بچه یکی از شهرکای اطراف ان... ن میخام بدونم کی ب این آمار منو داده؟؟؟

بماند عاغا آخونده، امام جماعت مسجده، تو حوزه درس میده، تازه میخاد بره قم ادامه تحصیل......

من؟؟؟؟ آخوند؟؟؟؟؟

ی بار با ی آخوند تو خاستگاری حرف زدم... هرچی از دهنش دراومد گفت منم هر چی از دهنم در اومد گفتم...

چقدم حال کردم....

ن بیا بشینم برات مهد کودک راه بندازم روانیییییی

.

.

حالا ب کونمم نیس این منگله اومده خاستگاری ازین میسوزم مامانم میگه خدا رو چ دیدی شاید بختت همینه!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۰
راضیه ...