آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

یلدا هم گذشت... 14 ساعت شب... یه دقیقه طولانی تر... منم ی دقیقه بیشتر ب تو فک کردم... ی دقیقه بیشتر....

.

خاستم از خوشحالی هام بنویسم...

خب من واقعن خوشحالم ک دیگه مدرسه نمیرم ک مثل خواهرم و پسر عموهام نگران امتحان فردای شب یلدا باشم و تو مهمونی تمرین هامو حل کنم.. من واقعن خوشحالم ک بار سنگین فردایی رو دوشم نیست... مدرسه رو ک بودم همش ی بار سنگین رو شونم حس میکردم...

من واقعن خوشحالم ک دیگه کنکوری ندارم ک مثل پسر دایی و پسر عموم فال حافظم درباره کنکور باشه..

 و واقعن خوشحالم ک دیگه دانشگامم تموم شد و تا ی حدی هم رفتم ک دیگه کسی نمیگه دیگه نمیخای درس بخونی؟... حالا دیگه نگران پروژه های کوفتی و امتحانای داغون دانشگا نیستم... حالا فقط میخابم و فیلم میبینم... فقط نمیدونم چرا یکم فازم غمگین و فسردس... هر چی پرتقال و نارنگی هم میخورم فایده نداره... از امروز میخام قرص آهن بخورم...  شاید این کسلی ازم دور بشه...

ولی جدا خوشحالم حالا بماند بیکارم بی برنامم چاقم و عملا تو خونه اضافی ام.. بماند همه منتظرن تا من برم ولی منم ب این راحتیا اتاقمو خالی نمیکنم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۵
راضیه ...

غروب پاییز، مجید فرهنگ(قدیمی)

دریافت

اولین باری ک این آهنگو شنیدم دو سال پیش تقریبا همین موقع بود... 

کلاسم تموم شده بود خاستم برگردم خونه...

یکی از تاکسی های جلوی دانشگا گف تو 20 مین میتونه برسوندم تا راه آهن...

ولی کمتر از 20 مین تا حرکت قطار مونده بود...

خیلی استرس داشتم.. 

بنده خدا همه چراغ قرمزا رو رد میکرد....

با لهجه عربیش هی میپرسید کجا میخای بری؟ نگران نباش... میرسونمت...

شب بود.. هوا هم سرد... با این آهنگ....

تو بلوار گلستان 140 میرفت... 

چقدر اون موقع این آهنگ ب دلم نشست....

ی ربعه رسوندم... 

تو اون ی ربع با اون همه استرس جا موندن از قطار، جدا احساس کردم چقدر شب های اهواز قشنگه... با اون فارسی حرف زدن خوشمزه شون با لهجه های عربی و دم ب دم اشلونک اشلونک.... 

اتفاقا قطار 20 مین تاخیر داشت.....

# خاطرات تکرار نشدنی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۶
راضیه ...

اونوقتا فک میکردم زندگی یعنی درس پشتکار موفقیت

ولی الان مسیر زندگیی رو ک فک میکردم درسته رفتم، ولی خارج از دانشگا موفق نشدم

الان فک میکنم معنی زندگی رو نفهمیدم زندگی یعنی خوشی یعنی هر شب ک میخای بخوابی از روزت راضی باشی

زندگی نمیکنیم ک هی درس بخونیم نمره  و مدرک بگیریم زندگی میکنیم برای خوبی ب هم 

الان میبینم بلد نیستم زندگی کنم

خب نمیدونم چطوری خوش بگذرونم!

چطور میشه تو شهر خودت خوش بگذرونی؟؟؟

وقتی دانشجو بودم خوب بلد بودم همیشه 4 تا دوست پایه و منگل بود خخخخخخ

ولی خب اینا مقتضی اون سن هست ن الان!

تو این سن ک نمیشه اونجوری خوش گذروند!! 

حالا اینا رو نمیگم ک بگید برو ورزش کن.... انقد بدم میاد 8صوب برم باشگا... 

خب ولی میخام سعی کنم ... البته همچین سست اراده ام.. اراده دارم در حد لیمو شیرین! تا قصدشو کنم و راه بیفتم یا تلخ شده و دیگه هیچ!!! یا حالا تا تا ی جایییش رفتم، فرتی تلخ میشه و بازم هیچ...

از من ک گذشت ولی شما اگه فرصت دارین معنی زندگی رو درک کنید حتی اگه میخایید درس بخونید فک نکنید زندگی درسه چون روزی ک درس تموم بشه ب پوچی میرسی مث الان من

البته ب کوچیکترا میگم ولی ب خوردشون نمیره

مشکل مدرسه اس... این تفکر از مدرسه میاد... شاید اگه خودمم دوباره برگردم ب اون موقع ب این حرفا گوش ندم.. شاید ک ن حتما همینجورمم... 

فعلا از زندگی پاشیم برقصیم... 

حالم ندارم پاشم.......

یادت بخیر دانشجویی.... 

چقدر خوش گذشت...

خیلی بیشتر سخت گذشت...

چقدر سنگین بود بار تنها بودن تو ی شهر جدید با آدمایی ک تنها حس مشترک یا همکلاسی بود یا هم اتاقی یا همخابگاهی..

اگه روزی دانشجو دیدین لااقل بهش لبخند بزنید خصوصا اگه خابگاهی بود... اگه غریب بود... 

اگه استاد بودین بیشتر هواشونو داشته باشین اگه کارمند دانشگا بودین کمتر از غیرممکن بودن درخواست و نامه اش بگید... 

اگه از همسایه هاشونید اینقد بلند بلند ازشون بدگویی نکنین هی نپرسین از کجاییی حالا برا چی اومدی اینجا شهر خودتون چشه

یهو یادشون افتادم ملت شهر غریب... نن جونای فضول محله... برعکس چیزی ک فک میکنید هر چی شهر بزرگتر میشد هر چی محله باکلاس تر بود بیشتر حرف میزدن.... 

با این حال خوشحالم ک قدری برا خودم گشتم... دوران بی مانند خابگایی....

ب یاد همه هم اتاقیای باحال 

البته فک نمیکنم خودم بچه هامو بزارم شهر دیگه درس بخونن... جدای حس خطر و نگرانی دیشب فیلم room رو دیدم تاثیر اونه... ولی جدا نمیدونم خودم چطور بی دردسر برگشتم خونمون... 

دم مامان و بابام گرم با دعاهاشون... بعضی وقتها حس میکردم ی چیزی مراقبمه ک نمیبینمش...(من در هاله نور)

# رونوشت به جیجله های عجیججج 

# رونوشت ب خودم وقتی 47 سالمه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۲
راضیه ...