آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

ی پشه بیشعوری هست ک تو ی ربع ۵ تا نیشم زده.... اونقدر بیشعوره ک بین انگشت شصت و انگشت دومی پام رو از روی پا و کف پام همزمان نیش زده.... بیشعور سمچ هم هست نمیمیره.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۱
راضیه ...

من تو انتخاب هام زیاد دو دلم.. ولی از شوهرم مطمئنم... ولی وقتی فهمیدم سرویسم رو با وام خریده خیلی جا خوردم.. یعنی هیچ پولی پسنداز نکرده؟! یعنی مامانش تو این ۳۰سال هیچی براش جمع نکرده؟! ب مامانی گفتم اینو خیلی ناراحت شد ی جورری حرف زد انگار من گفتم پسره رو میخام.. انگار خودم پیداش کردم!! بعد هم از حالش پرسید.. حال آقایی خوب نیس، روده ی عصبی داره الانم ی هفتس درگیرشه!!! گفت ب مامان نگم چشه... م گفتم شکمش درد میکنه...حالا گیر داده چشه نکنه مشکلی داره یهم لرزیدمم...

 دیروز رفتم آرایشگا رزرو کنم، همه از ۴۵۰ شروع میشد... ۵۰۰ هزار تومن فقط ی شنیون و میکاپ!! 

آتلیه رفتم، ژورنال ده برگی ۷۵۰ تومن... هر دونه عکس A4 ۲٨ تومن، ۱۷ تومنم A5.

بعد میگن ازدواج آسان!!

چجوری؟

عکس نگیرم یا آرایشگا نرم؟! 

با این حال برگشتم خونه خودم دپرس نصف مسیر رو پیاده اومدم.. دلم خوشه شوهر دارم دیگه!! بعد حرفای مامانی.. دلم هوری ریخت پایین.... شاید اشتباه کرده باشم!! تو دلم شدید خالی شده.... 

من ۳ بار باهاش صحبت کردم، همش هم گفت زوده عجله نکنید هی گفتن وقت نیس نمیشه.. خالم ۷ بار صحبت کردن... دختر خالم هر چقدر صحبت میکنن ۳،۴ ماه باهم در ارتباطن.. میرن میان.. تازه بعد هم ج رد میده... بعد میره خاستگار بعدی.....

آخه مامان من چرا تو دلمو خالی میکنی؟؟؟ 

همینطوریش روم نیس تو خونه بابام باشم... رفتم ی هفته موندم خونه اونا حالا خودم برگشتممم اصن درون داغونم... دیشب بهش گفتم دیگه نمیام خونتون تا عروسی برام بگیری...

اصن چ معنا داره... دختری ک رفت خونه شوهرش، چ معنا داره دوباره بیاد خونه باباش؟؟ 

.

.

خودم میدونم افکارم خیلی قدیمی شده.. نمیدونمم چرا... و میدونممم عصبانیم.. شوک بهم وارد شده.. همه ی میگم... ولی دیشب خیبی گریه کردم... تنهایی میرم آرایشگا و لباس و آتلیه میبینم خوشکلاشون قیمتا بالاس حسابی دلم میگیره... کسی نیس باهام بیاد... ب دوستم بگم بیاد یا دخترا فامیل؟!! ن نمیخام از قدرت مالی آقایی خبردار بشن... بنده خدا هنوز حقوق بهمنو عیدیشو نگرفته.... دیشب ب زور گفت....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۱۶
راضیه ...

بهش حسودی میکنم.. مامانش شبانه روز اسمش ورد زبونشه هی قوربون صدقش میره... باباش خیلی مودب و مهربونه... خیلی براشون عزیزه.. تحمل دوریشو ندارن.. مامانش انگار ک ن کلا زندس ب خاطر این.. ولی تو خونه ما کسی انقدر منتظر رسیدن من نیس.. اصلا ازین محبت ها ندیدم.. البته بماند خیلی احترام مامان و باباشو داره و خیلیم محبتشون میکنه.. مثلا هر روز سر ظهر زنگ میزنه خونه حال مامانشو میپرسه... 

این شب هایی ک خونشون بود موقع خواب رومو میکردم اونور بیصدا اشکم میریخت... خیلی ناراحت کننده س... بعضی وقتها دلم میگیره ک چرا خونواده من اینجوری نیستن ولی بعضی وقتها میگم خدارو شکر پا تو چنین خونواده ای گذاشتم... 

میدونی من اگه پسر بودم خونه و ماشین رو از بابام داشتم... ولی اون ی پراید از باباش داره ک مال باباش هم هست.. خونه هم ک هیچ... تازه چند ساله ماشین خریدن... مامانش جریان ی وام رو برام تعریف کرد ی مورد خنده داری داشت یهو گفت این همون وامیه ک باهاش سرویستو خریده!! یعنی پول سرویسمم نداشته؟!!!  ولی با همه اینا بازم بهش حسودیم میشه... رابطه پر محبت خیلی باارزش تر از قدرت مالیه.... 

البته خیلی ب این حرف هم اعتقاد ندارم چون بعد ی مدت ممکنه مجبور بشی ب خودش و جیبش رحم کنی... حس ترحم هم ک آزار دهندسسس...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۱
راضیه ...

رفتیم کت شلوار دیدیم اصن خوشم نیومد ازشون...

یقه آرشال دوس نداره...

طرح دار دوس نداره...

حتی سرجیب ش هم نگین نداشته باشه...

کلا انگار روش نمیشه کت دامادی بپوشه....

هیکلشم درشته دکمه کت بسته نمیشه:(((

دوس داشتم بریم قم و تهران خرید کنیم... ولی... ولی این هفته ک میخاستیم بریم از در و دیوار برنامه ها و مهمونی ها ریخت رو سرمون...

برنامه های ۵شنبه شب ۴ جا ان اونم تو دو تا شهر جمعه هم فعلا ۲تا...

ما هم ک مهمون افتخاری همه این جمع هاییم... 

قم و تهران کنسل شد.... لباس منو خریدیم... کت شلوار هم سخت پیدا میکنیم سایز باشه مشکلی هم با ظاهرش نداشته باشیم ولی خیلی گروووونه... 

چرا لباس منو ارزون خریدیم؟؟!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۴
راضیه ...

امروز عصر میاد میگه جمعه ک میخاد برگرده باهاش برم خونشون... خب ما هنوز عقدیم تازه اونم قبل جشن!! یعنی هنوز جشن عقدمونم نگرفتیممم... تو فکر حرف مردم نیس.. اصن براش اهمیتی نداره ب منم میگه اهمیت نده ما زن و شوهریم ولی هنوز اون استرسای مجردیمو دارم.. هنوز نگران حرف مردمم... مامان میگه ن نباید بری... بابایی نمیدونم چی شده میگه عیبی نداره.. برا اون خواهرم حسابی سختگیر بود.. نمیذاشت شب پیش هم بمونن حتی اون اواخر... 

برا هفته آینده میگه بریم قم و تهران... لباس منو قم بخریم، کت شلوار اونو تهران بخریم!!! نمیدونم کی این فکرو انداخته تو کله اش.... این همه راهههه.... خواهرم میگه تو قم چیزی پیدا نمیکنی.... یا با همین قیمت اینجا پیدا میکنی... برا قم رفتن بابایی گفت عیبی نداره برید.. مامانی میگه ب نظرم نرید.... من ک تا حالا لباس عروسای قم رو ندیدممم نمیدونم چیزی باب میلم دارن یا ن.... میترسم این همه راه بریم دست خالی برگردم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۴۱
راضیه ...

از خرید کردن بدم میاد.... 

انتخاب برام سخت ترین چیز دنیاسسسس...

خصوصا چون از ترکیب بندی و مدل و رنگ و اینکه چی ب چی میاد سر در نمیارم... و عملا وقتی خرید میکنم چیزایی ک میخرم هیچ کدوم ب  هم نمیان....

حالا با این اوصاف تنهاییی رفتم کلی سفره عقد دیدم... کلی لباس عروس دیدم...

لباس پف پفی رنگی دوس دارم... ولی میگن بهم نمیاد چون خودم توپولم... نمیشه بپوشم چون جشنم تو خونس.. و فضا آنچنان باز نیس..... 

لباس ها هم همه ی طرح و ی مدل ان... دامن کمر چین!!!! یکی دیدم دامنش کلوش بود ولی کرایش خیلی بالا بود... 700 بود..

مثلا رفتم سفره دیدم اصن اون جا اولی ک رفتم یادم نیستن سفره هاش...

همشون بلور و آیینه و شمع کار میکنن... زیر کارم ی پارچه حریریا تور پهن میکنن...

ی جا رفتم طرف مرد بود خلوت و شیک کار میکرد... انگار سفره کاریه...

یکی هم ک وسایلش قشنگ بود ولی بد میچیدشون... 

یکی هم بود طرح قدیم کار میکرد همون جعبه ها و بلور و کریستال و شمع ولی روی جعبه ها و میزهاش پارچه مینداخت... سر همین قیمت هاش خیلی مناسب تر بود....

کار یکیشونو خیلی دوس داشتم ولی حیف گرون بودن قیمتاش...

مشکل عمده اینه تنهایی نمیتونم تصمیم بگیرم میخام کسی باشه تا کمکم کنه چیزی رو ک مد نظرمه از تو مغزم بکشم بیرون و همونو سفارش بدم....

میدونی تنوع خوبه ولی اگه آدم درگیر هزینه نباشه....

اصن نمیدونم الان باید چیکار کنم!!!!! ن حوصله سفره دیدن دارم ن لباس ن آرایشگا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۲
راضیه ...

این ادامه پست قبله...

ی جشن عقد بامزه عروس و دامادی ک روشون نمیشد از همدیگه ب وسیله خواهر داماد کشیده شدن وسط تا همراه خواهر شوهر های عزیز برقصننن...

چقدم خووووب بود...

چقد راحت میشد زیر دست مردا چرخید.... همیشه برام مکافات بود تو رقصای دونفره.... ولی خیلی خوووب بود میگفت بلد نیستما ولی خوب میچرخوندممممم هههههه

بعد گفتن عروس داماد عکس بگیرن... دختر داییش ک عکاس بود موند پیشمون عکسامونو بگیره.. کلی روش نمیشد از پسر عمه اش... ماه رومون نمیشد از همدیگه.... تو یکی از فیگورها آقایی وایساد پشت سرم تقریبا رو ب پهلو، مثلا داره شونمو میبوسه....وای هنوز لبای خسشو رو شونم حس میکنم لرز کرده بودم... فهمید میلرزم دستامو محکمتر گرفت... دخترداییش رفت ما موندیم و دو تا غذا ک برامون اوردن بخوریم 

دوتا پتو پهن کردیم زمین نشستیم روشون.. فرش سرد بود پر از نقل و پر گل و شکلات... یکی از غذاهارو باز کرد اولین قاشق رو گذاشت دهنم... نمیدونم چ حس و حالی داشتم انگار ب زور بنشوننت کنار کسی، دکمه مغزت رو آف کرده باشن، دلت هم وار وار بزنه براشششش.... اصن خل وضعی تمام.... خجالتو شادی کنار هم... حیا کنار محبت و روابط زن و شوهری... وای ووووای داغون کنندسسس.....

یخ کردیم از سرما... دلم میخاس بغلم کنه.... رفت کت اش رو اورد انداخت رو شونم.... پتوهارو دوس نداشتم بندازم دور... ما ان باباش اومدن خداحافظی ک برگردن شهرشون... داشتم دم در میلرزیدم... باباش گفت برو داخل تا سرما نخوردی... بعد ماما اومد گفت بیایداونور تو پذیرایی... مهمونا رفتن دیگه کسی نیس..

رفتیم اون خونه تو پذیرایی... ی پارچ آب براش بردم و ی ظرف از شیرینی هایی ک اورده بودن...

خیلی خوشحال بودم همش میحرفیدیم نصف حرفاشو نمیفهمیدم فقط صداشو میشنیدم.... هیچ وقت فک نمیکردم ی صدای تودماغی و خشن اینقدر دلنشین باشههههه... تقریبا ساعت ۳/۵ بود چشماش قرمز بود بهش گفتم دیگه من برم تو هم بخوابی ولی دلمو جا نمیکرفپ تنهاش بزارم لباساشو عوض کرده بود منم براش تشک و رختخواب پهن کرده بودم ولی رو مبل نشسته بودیم... خیلی خسته بودم شب قبلش ۳ ساعت خوابیده بودم... بهش گفتم سرمو بزارم رو شونت داشت ی جریانیو تعریف میکرد گفت بزار... سرم ب شونش نمیرسید سرمو چسبوندم ب بازوش یهو جمله شو تموم کرد صداش یواش شد.. بعد سکوت.... احساس کردم داره لباشو میرسونه ب صورتم و بوسم میکنه، یکم صورتمو بردم جلوتر لبام خورد ب لباش... و این اولین لب گرفتنمون بود... کمی کمی جلو رفتیم... لب وزبون و.. زبونمو گاز گرفت.. داشت میکندشش... محکم بغلم کرده بود منم بغلش کرده بودم نمیفهمیدی چطور میگذشت خسته ک شدیم دستمو دور شکمش حلقه کردم.. چقد بغلش پهنن و بزرگ و نررررم بود... گوشمو حسابی خورد تمام آرایشمو خورد... تصمیم گرفتم دیگه چنین وقتایی آرایش نکنم ضرر دارن بخاد بخوردشون... صدای اذون میومد... یهو دست میکشید بعد یهو دوباره شروع میکرد... ی بار در گوشم گفت معلومه خیلی داغیی... بعدها گفت دیوونتم با هر دو شخصیتت.. یکیش با حیا بودنت سر سفره.. ک همش روت نبود، یکیم الان ک روی همه رو سفید کردی... 

اون شب بهش گفتم میشه عینکتو برداری؟ عینکشو برداشت.. تازه رنگ چشماشو دیدم.. بهش گفتم چرا چشمات کمرنگ شده خندید گفت یعنی چی؟ گفتم رنگ چشمات عسلی شده! گفت خب چشمام عسلیه!! گفتم جدی؟؟ نمیدونستممم فک کردم چشمات قهوه ای ان.... ههههه

ب لکه کبودی رو دستم اشاره کرد و گفت این ماه گرفتگیه؟ گفتم آره هیچ وقتم جاش نمیره... گفت فدا سرت.. یهو با خنده داد زدم ماه گرفتگی چی چی؟؟؟ این لکه کبودی آزمایشگاس ک منو برداشتی بردییییی.....

تازه ک رفتیم تو اتاق پذیرایی بهم گفت کرم مرطوب کننده براش ببرم.. دستاش حسسابی سرخ شده بود پوست پوست شده... گفت ب سرما حساسیت داره دستاش این شکلی میشه خودم براش کرم زدم... وقتی کرم رو رو دستش پهن میکردم و دستاشو میمالیدم میدیدم ک تو فضاسسسس... داره رو ابرا پرواز میکنه.. پلک نمیزد.. ذل زده بود بهم... 

بعد باهم نماز خوندیم شب بخیر گفتیم و آقایی خوابید منم رفتم بالا خوابیدم

اون شب هر وقت گلوم خشک میشد آب میخاستم خودش برام آب میریخت بعد ک من میخوردم ته لیوان آبمو میخورد یا خودش ک تشنش میشد اول میداد من بخورم بعد خودش میخورد... خیلی عشقولانه بووود....

فرداش ساعت ۱۱ بود از حموم اومدم رفتم ببینم بیدار شده یا ن دیدم تازه بیدار شده... چقد ذوق کرد با بلوز شلوار دیدم... یهو صدای زنگ اومد دامادمون بود... رفتم چادر زدم و برگشتم، میوه خوردیم تا موقع نهار... 

سر سفره نهار نشستم پیشش، خواهرم و دامادمون روبرومون بودن.. خواهر کوچیکم قهر کرده بود نیومد سر سفره.. بشقاب جلوخودشو کذاشت کنار، بشقاب جلوی منو گذاشت وسطمون.. بهش گفتم تو ی بشقاب بخوریم سرشو تکون داد گفت آره... اینقدددد خجالت کشیدم ک حد نداشت  خجالتی مملو از خوشحالی و شادیییییی... چقد اون نهار چسبیییییید... بعد نهار نماز خوندیم رفتیم بیرون... اول رفتیم پل قدیم... از اول تا آخر پل رو پیاده رفتیم و برگشتیم... چقدم سرد بود.. بهش گفتم اولین بارمه میام اینجا رو پل قدیم، بعد بهم گفت چرا تابحال نیومدی؟ گفتم بالاخره باید ی جاهای نرفته ای رو نگه داری تا با عشقت بری... اینم ی موردشه... 

چقد اون روز خوووب بود.... بعد رفتیم پارک کنار رودخونه نشستیم... دقیقا جایی ک من ازش خاطره داشتممم... داشتیم از سرما میلرزیدیم.. براش گفتم او وقتا بعد تموم شدن لیسانسم صبح ها از خونه پیاده میومدم پارک و برمیگشتم... و پارک اینجا مینشستم حرفامو ب آب میگفتم... همش ب این فک میکردم ک تو ممکنه کجا باشی... ممکنه کی باشی... حالا با تو اومدم نشستم اینجا... دندونام رو هم نمیموند.. کت اش رو دراورد انداخت رو شونم دستا چقد گرم بودن... میگفت دوستاش تو مدرسه و دانشگا بهش میگفتن بخاری.. منم همینطور بودم ولی درجه بخاری من پایینتره ههههه کت اش رو برداشتم گذاشتم رو شونش گفتم پاشو بریم ک نمیخام سرماخورده برگردی خونتون... برگشتیم خونه... ماشین دامادمون از روز قبل خراب شده بود گذاشته بودش تعمیرگاه... دیگه باهم برگشتن... 

بعد نهار مامانش و باباش زنگ زدن دعوتم کردن ک با آقایی برم خونشون ی هفته یا چند روز بمونم... ولی حالا ب جای من با داماد و خواهرم رفت... وقتی رسید خونشون ازش پرسیدم راحت رسیدی؟ خوب بود؟ گفت ن دلم میخاست تو کنارم بود ن فلانی (دامادمون)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۰
راضیه ...

ی روز قبل بله برون زنگ زد گفت برای صیغه محرمیت مهریه تعیین میکنن همون موقع هم پرداخت میکنن.. تو چ چیزی مد نظرت هست؟ 

یهو کلم آتیش گرفت تو مطب دکتر ژنتیک بهش گفتم عقد یکباره باشه، دو س بار نگیری.. گفت باشه.. حالا این حرف داشت کلافم میکرد اصلن برام قابل فهم نبود میخاست حتما تو بله برون محرم بشیم بعد فرداش یعنی جمعه صوب بری محضر عقد کنیم...

۴ساعت حرفید نتونستم راضی بشم خواهرم و دامادمون اومدن خونمون.. خواهرم گفت بعدنا شوهرش گفته خیلی دوس داشته تو بله برون محرم میشدن و خواهرمو میدیده... کلی حرف زد یکم دلم نرم شد.. بابایی هیچ نظری نمیداد با هر گزینه ای موافق بود.. مامانی هم ک مدرسه بود و مثل همیشه شاگرداش هار تشریف داشتن بهش زنگ میزدم نمیفهمیدم چی میگفت... آقایی مدام زنگ میزد تقریبا سر شب بود دیگه خسته شده بودم گفتم هر چی تو بخوای... هر وقت میخوای عقدم کن... گفت میخوام راضی باشی پس برام مهمه نظرت... ۴ تا حالت ممکن رو نوشتم رو ۴ تا برگه...

۱. ۵شنبه بله برون جمعه عقد محضری جشن عقد بعد ایام فاطمیه

۲. ۵شنبه بله برون جمعه جشن عقد

۳. ۵شنبه هم بله برون هم عقد محضری جشن بعد ایام فاطمیه

۴. ۵شنبه بله برون عقد بعدایام فاطمیه

حالت ۳ انتخاب شد فقط محضر نرفتیم محضردار اومد خونه...

من گفتم صیغه دوس ندارم اوم گفت انگشتر نامزدیو خودم میخام دستت کنم... در نتیجه تو بله برون عقد کردیم.... و من اصلن روم نبود داشتم ذوب میشدمممم خیییییلیییییی زوووود بوووووود..... از روز اولی ک مامانش ایتا اومدن خونمون تا روز بله برون و عقد ۲۱ روز طول کشیده بود.....

ب زور قبول کردم کت ام رو در بیارن... خالش مامانش مامانم زن عموم هی اومدن خاستن کتمو دربیارن ی بهونه ای اوردم آخر سر بهش گفتم خودت کتمو دربیار.... اون خجالتی تر از من.... کتمو دراورد نگام نکرد روشو کرد اونورسریع انگشتر رو برداشت گذاشت دستم بعد هم فک و فامیلاشون شروع کردن کل زدن و ازین کارا داماد عروسو ببوس.... فرتی بوسم کرد و نوبت من شد اصنننن زیر بار نمیرفتمممم در کمااااال خجاااالت یکم رژی شد لوپ اش خخخخخخ

راستی قبل از اینکه کسی دست ب دستمون کنه، دستمو گرفتتتت... بعدن ک بهش گفتم گفت دیر اومدن میخاستن زود بیان...خخخخخخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۸
راضیه ...

تصمیم گرفت همینجا بنویسم ک مجردی هام یادم بمونه... 

امروز یکی از دوستام گفت توهم میخای حرف نزنی؟ پس ما از کی بشنویم؟ 

یکی از دوستای بلاگر هم تهدید کرد اگه بگم مجردا نخونن یا رمز بزارم...

منم میگم چشم ولی شما خودتون رعایت کنید اگر اذیت میشید نخونید... ب شدت دوست ندارم باعث رنجش کسی بشم... من خودم حتی با دیدن عکس پروفایل اذیت میشدم.. همین شد ک از شبکه های اجتماعی دل کندم اومدم سراغ وبلاگ نویسی...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۲۵
راضیه ...

دوس نداره عکس خودمون رو پروفایلمون باشه تو خونوادشون کمتر کسی پروفایلش عکس خودشه!! ولی بالاخره راضی شد از عکسای دونفره ای ک تو باغ گرفتیم بزارم پروفایلم... حالا دوستام یکی یکی تبریک میگن.. یکیشون از دوستای کاردانیمه پیام داده بعد کلی سلاااام و خنده یادته میگفتی شوهر کیلویی چند؟ 

راست میگه من همچی دختری بودم... ولی اینا ظاهر قضیسس... برمیگرده ب دبیرستان و دانشگاه و حرفای اون زمان... مثلا ی نمونش شوهر یعنی اسارت... 

جمعه شب وقتی آقایی رفت، افتادم ب خوندن پست های مجردیم... یهو نمیدونم از کجا سر رسید... چی شد بهش بله گفتم... یهو ب دلم نشست... تصمیم گیرنده انگار فقط خودش بود خونوادش دخالتی نمیکردن... یادمه دفعه میخاست با خواهر بزرگش بیاد کلی استرس داشتم ولی خواهرش هیچی نگفت فقط سلام و احوال پرسی.... یادمه بعد از دفعه دوم ک دیدمش دو س روز گذشته بود، دلم براش تنگ شده بود...

راستی حالا دیگه هر وقت میخاد بیاد سیبیلاشو میزنه هههههه خودش اصلن دوس نداره ولی من خیلی دوس دارم... 

ته ریش.... وای از ته ریش.... وای از ته ریش یکم پرفسوریییی.... آآآآخ صورتم خارش گرفتتت.....

این هفته ک اومد ی گلدون کادو برام اورد.... 

۵شنبه بود آب و برقشون قطع بود تقریبا. پیش از ظهر بهش زنگیدم ک کی میای گفت معلوم نیس.. گفتم خب دیگه خونه نرو لبا

 عوض کنز از همون شرکت بیا دیر نرسی.. فک کن کلی بهم خندیده ب رو خودش نیورده من ک صوب بیرون بودم بعدم حیاط شستم خاستم اتاقو جارو بزنم ک خوابم برد... ساعت ۳بود یهو صدای زنگ اومد گفتم خدایا کیه؟ امروز ک ۵شنبس همه خونن پس این کیه؟ رفتم جلو آیفون دیدم وووووااااییییی آقاییییییه اوووووونقده خوشششششحال شدممم ک پر دراوردمممم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۴۸
راضیه ...