آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

آرزوی سپید

حرف هایی ک وقت خواب روی ذهنم پا میکوبند

من فکر میکنم نوشتن اتفاقات روزانه خیلی مهمه حالا هرچقدرم ک ساده و معمولی یا بد باشن، بعد ها ب صاحب خاطرات کمک میکنه تصویر بهتری از گذشتش داشته باشه و وقتی دلتنگ گذشت ها میشه بتونه باهاشون خوش باشه...
میدونم ک روزی میرسه ک دلم برای این روزهام تنگ میشه...

ژانر

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

حوصله هیچی رو ندارم

دلم میخاد با یکی بحرفم

ولی نمیدونم کی

نمیدونم چمه

حوصلم ب شدت سر رفته

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۲۴
راضیه ...

س  جلسه صحبت کردیم عملا حرفام تموم شدس... ولی ته دلم ی ترس بزرگه.... دیشب نشستم ب صحبت با بابایی ک من چطوری میتونم مطمن بشم! بهش میگم سریع پیش نریم صحبت کنیم رفت و آمد کنیم... میگه چیزی ک مد نظرته اصلن امکان پذیر نیس. یعنی آب پاکی رو ریخت رو دستم... قشنگ متوجه شد منظورمو و ج رد داد...

میگم من آمادگی فکریشو ندارم الان میگه بزار هر وقت آمادگیشو داشتی...

مامان میگه میدونم چی میخای ولی نمیشه... اگه بخاید بیرون برید چت کنید حرف بزنید یا باید گناه کنید یا اگه بگو بخند نکنید هم سرد میشید...

بابا هم گفت اینا همش ب ضرر خودته... 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۳
راضیه ...

نمیدونم خواب دیشب بود یا پریشب..

خواب دیدم ی بچه کوچیک ک کمتر از 6 ماه داشت مریض بود.. دستهاش درست شکل نگرفته بودن و رگ هاش مشخص بودن مثل دست جنین.. مامانش کسی بود ک تو آزمایشگا دانشگا باهم آشنا شده بودیم همشهریم بود.. بهش گفتم پس چرا بچت اینجوری شده؟ گفت گذاشتمش تو مایکروفر!! شایدم گفته بود غذاشو گذاشته بوده تو مایکروفر بعد داده بچه خورده اینجوری شده!!! و گفت برا پایان نامش از همین مایکروفر استفاده کرده.. (ما هر دومون رو فلزات سنگین و سمی تحقیق میکردیم) بعد گفت غذای خودشونم تو همین مایکروفر میزارن ولی مشکلی برا خودشون ب وجود نیومده ولی برا بچه شون، بچه ناقص الخلقه شده!!!

بعد من اون لحظه ب تنها چیزی ک فکر میکردم درباره باقی مونده فلز سنگین پایان نامم بود ک با ی مقدار خاک آلوده و سمی تو شبستون خونمونه!!! 

خیلی ترسیدم...

این شد دومین خواب ترسناکم...

کاش ب بابا بگم استخاره بگیره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۲
راضیه ...

چقد سریع همه چی داره میگذره... سریع تر از اونی ک فکر میکردم...

اینم بایدی ب حوادش یهویی اضافه کرد.. من هیچ وقت خودمو تو لباس عروس تصور نکردم.. پای سفره عقد... وای خدا نکنه حالم بهم بخوره... 

دختر عموم سر سفره عقد حالش بهم خورد :||||

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۵۸
راضیه ...

دیروز از صب ک بیدار شدم فقط تو فکر کفش هام بودم ک چی بپوشم.. کفشای خودم هم رنگ کیفم بود و با لباسام ست بود ولی اسپرت بود ب قول خواهرم انگار میخام برم سربازی... از آخر کفش های پاشنه آجری خواهرمو پوشیدم خیلی دیر شد تا راه افتادیم، حدودای 3 بود. تو راه خیلی دلم گرفت خواستم گریه کنم ولی بابا اینا میفهمیدن.. روم نمیشد.. تو مسیر سوال هامو بابا پرسید. نهار رفتیم خونه خواهرم، 5 شد. خودشون زنگیدن دیگه راه افتادیم رفتیم خونشون. آخر آخر شهر... ی محله پایین شهر با خیابونای کوچولو و خونه های قدیمی... اینجای کار زد تو ذوقم.. در خونشونم قدیمی دیوارا کوتاه... رفتیم داخل... داخل خونه خوب بود همه چیز قشنگ و مرتب بود. اعتراف میکنم چهره اش یادم رفته بود یکم ک هی پذیرایی کرد و رفت و اومد تازه ب خودم اومدم... دیدم کجام.. دورو برم کی ان... باز خورد تو ذوقم.. البته لباسامون هم بماند من ی مانتوی سبز قهوه ای پوشیدم با ی روسری طلایی با طرحح گل رز سبز قهوهه ای با شهوار مشکی و چادر و اون پیرهن زرد و شلوار سبز قهوه ای کم رنگ... کلا تن رنگی من تند بود و اون ملایم.. خخخخ بدون هماهنگی ست بودیم... شجره نامه داشتن.. من تاحالا شجره نامه ندیدم... کتاب شجره نامه خاندان های شهرمونم داشتن... بابام شجره نامه دایی های خودشو دایی های مامانمو پیدا کرد.. فهمیدیم اینا و خانواده مادری مامانم از ی خاندان ان... جالب بود... منکه از خانواده مادری مامانم خوشم نمیاد ی خودبرتر بینی مفرطی دارن...

بعد از نماز شروع کردیم ب صحبت ما گوشه پذیرایی بقیه تو هال.. صداها تو هم میپیچید دوست داشتم اتاقشو ببینم... ولی خب روم نمیشد.. خلاصه فک کنم 7-7/5 حرفیدیم تاااا 9/5... دخترشون اومد خواهر منم ب اصرار اونا اومد حسابی شلوغ شدیم من ک اصلا روم نبود حالا هی بحث میکرد.. حرفاشو نمیشنیدم ولی کلی درباره چادر بحث کردم ک من فلان جا چادر نمیزنم بعد میگفت آدم یا چچیزی رو انجام میده یا انجام نمیده. منم بعد از ی ساعت بحث گفتم اگه روزی شما همسر من شدی باید 6 ماه عبا و قبا بپوشی ممنظورم همون لباس روحانیاس... ک متوجه بشی چقد چادری بودن و جمع کردن 5 متر پارچه تو باد و بارون و گرما و سرما سخته.. میخندید ولی مجبورش میکنم....

بعد ک حرفا تموم شد گفتن شام بخوریم ساعت 11 بود دلمون شور میزد مامان شیفت صبح بود خواهررم خونه بود... سفره پهن کردن.. قورمه سبزی.. چقدم ماست خیارو تزیین کرده بودن... مامانش گفت بیاید بهتون چادر بدم... ی چادر سبز داد خواهرم.. ی سفید مشکی برا مامانم اورد ی گل گلی اکلیلی تورتوری هم برا من :| گفت نمیدونم کی 15 سال پیش از کربلا براش اورده گفته بررا عروسشه.... همزمان با این حرف لپمو گرفت و کشید و پیچوند دو تا هم آروم زد روش.. خواهرم محض مسخره بازی دقیقا همین کارو با اون یکی لپم کرد :||| تازه داشتم میفهمیدن چ خبره.. بعد شام با اون چادر عروس کزایی ک همش سر میخورد و داشت خلم میکرد تو جمع کردن سفره کمک کردم.. بعد باز چای و میوه و شیرینی منم ک چای نخور آقا برام شربت اورد... میدونم آخرش دیابت میگیرم خونشون....

کاش همینجا اون شب تموم میشد و ما هم میرفتیم خونمون. ک خواهرم در گوشش مامانم کلی حرفید ک برو ال بگو بل بگو... حرف مراسم نلمزدی و جشن و عقد و اینا

هی از من میپرسیدن خل شده بودن چرت و پرت ج میدادم  فرار کردم تو راهرو ک کسی نبیندم... ولی خواهرش دید... فهمید استرس گرفتم نمیدونم چی شد خواهر و برادر رفتن تو اتاق حرفیدن بعد ک اومدن بیرون دیگه راه افتادیم رفتیم... دلم آب طلا میخاست...

3/5 رسیدیم خونه. تو راه همش حرف زدیم یکم من میگفتم یکم مامانی..

حالا هی میگن بریم آزمایش بدیم.. ولی من آمادگی فکری عقد و نامزدی رو ندارم..

هنوز نمیتونم ب خودم ببینم ک متاهل بشم..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۶
راضیه ...

آشتی کنون برا مامانم ی بلوز خریدم :)

فردا میخایم بریم خونشون و احتمالا تابرگردیم دیروقته بی بی میاد پیش آبجی کوچیکه... خیلی ناراحته..

نمیدونم چی بپوشم! مثل همیشه دارم خل میشم... میخاستم حموم برم.. اصلاح نکردم... سوالامو آماده نکردم...

دلم کفش نو میخاد... فردا صوب باید برم خرید... در حد مرگ خوابم میاد... نمیدونم چرا قد ی عدس کرم ک بزنم صورتم خمار میشم!!! ن واقعا چرا؟؟؟

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۷
راضیه ...

دلم تنگه برای ایمان دل کندن از خاطراتش حتی الانم برام سخته ولی انگار کم رنگ شده.. خودمم نفهمیدم کی.. ایشاله ک محو بشه بره...

اسمش ورد زبون نیس یعنی خداییش همیشه فک میکردم یکی با اسم مذهبی و معمولی باشه ولی کلا معمولی هست... تو فامیل تکه اسمش.. کیف میکنم با اسم و فامیلیش.. خوب دوس دارم فامیلی بچمو..

پوست صورتش خیلی خوبه ولی از من روشنتره ک یکم تو ذوقم میزنه.. از همه بدتر بوره.. یکی از خواهراشم بوره.. فک کن ریش سیبیلش بوره... اصلن دوس ندارم از خودم سر تر باشه ک خب هست.. البته از نظر بقیه.. وگرنه ک ب نظرم ریش مشکی خوشکل تره..

هیکل توپور و چاقشم دوس دارم یعنی دوتا شکمو و پرخوریم.. ولی هر دو خواهراش از من لاغرترن...

ولی تو مسایل مالی برعکسه پس انداز نداره حقوق معمولی داره باباش چندین ساله بازنشستس تازه خرج مامان باباش کم نیس میخان پاهای مامانشو عمل کنن.. 

تو درس و تحصیل برعکسه گفت اهل درس نیست اگه فردا بچه هاشم اینجوری بودن چیکار کنم؟!! همیشه بچه ها چند درجه از مامان باباشون بدترن..

بعد هم ما رک هستیم ولی اینا ب نظر نمیاد رک باشن... 

الان ک فک میکنم مشکلی نداره خوبه ولی نمیخام همینا ک فک میکنین خیلی خوبن آتیش زیر خاکسترن... 

تازه چشماش خیلی ضعیفه.. شماره چشماش 2/5 یکمم آستیگمات... :(( گفت موقع خواب هم با عینک میخابه.. از عینکش هم  جدا نمیشه!!!

میگه مامانش اصلن دخالتی تو زندگی دختراش نداره ولی دوس داره خودم ب عینه ببینم.. 

همش دوس داره بره مهمونی مهمونی بده یعنی از ایناس ک اگه با چهل نفر رفتیم بیرون پامیشه همه رو حساب میکنه ولی هیچی برا آخر ماه نگه نمیداره... بعد من انقده بدم میاد مهمونی... هی پاشو برو خونه ب خونه.. ازین 4 دیواری ب اون 4 دیواری..

میدونی ی چیزی درونم هست ک همش فاز منفی بهم میده و جلوی انرژی مثبت رو میگیره شاید دوری راه باشه شاید فرهنگ فلان شدس.... نمیدونم شمام اینجوری بودین یا ن وقتی دبیرستانی بودم ازدواج ممنوع بود نباید دست ب صورتت میزدی باید زشت میبودی حتی ب ضد آفتاب هم گیر میدادن و اون موقع ضد آفتابا همه سفید بودن انگار همون موقع ها همه حس مارو تخریب کردن له کردن از ازدواج کرده ها فراری شدم ب نظرم زندگیشونو باخته بودن احساس میکردم آدم هایی هستن ک میخان تو اسارت زندگی کنن خصوصا چون اون موقع دانشجو بودم و خابگا بودم خیلی حس استقلال و آزادی داشتم.. ولی الان میبینم کلا باید تو اسارت باشم یا خونه پدری یا خونه شوهری... باز خونه پدری هر گونه آرزو آزاده ولی خونه شوهری گناه کبیره..

ندای درونم میگه ن! اونم ن ب خاطر صدای زشت، بلند و تو دماغیش ک اصلن ب دلم ننشسته ن ب خاطر حس مسئولیت تمامی ک داره!! ی جور پیش فرضه ک ب همه دوس داره ن بگه... کرم داره شاید... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۴
راضیه ...

حالم خوش نیس معلوم نیس چمه حوصله هیچی رو ندارم خودمم نمیدونم چی میخام صوب شد ولی هنوز چشمام آخ سرم هم نگفتن  خیلی سردرگمم حالم از این زندگی بهم میخوره حس آزادی ندارم  مامانی تصمیم گرفته این آخرین خواستگارم باشه و قال قضیه رو بکنه تا حرفی میزنم بلافاصله میگه مگه سنت کمه همش میگه ی نگا ب خودت کردی امشب دعوا کردم دیگه خسته شدم زیادیم رو دستش نمیدونم چرا اینطوریه نمیدونم چرا همش تحقیرم میکنه همش اعتماد ب نفسمو داغون میکنه کاش بفهمه این رفتاراش هیچ وقت یادم نمیره کاش بدونه داره مث بی بی همه رو از خودش دور میکنه بعد ک دید تنها شده لابد هی میخاد بگه بیاید پیشم.... ن مادر من من کسی اذیتم کنه ترکش میکنم. اینو بارها بهش گفتم میدونه اخلاقمو ولی باز.... میدونه بدم میاد ازین حرفاش میدونه.. درد اینجاس ک میدونه و اذیت میکنه..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۵۶
راضیه ...

لعنت ب این فرهنگ لعنت ب این رسم و رسوم لعنت ب این شیوه زندگی چرا تا آخر عمر باید خونه بابامون باشیم چرا نمیزارن تنها و مستقل زندگی کنیم

چرا لعنت ب افکار.... اح اح اح  اینجا حکومت اجباره فقط اجبار مجبوری بپذیری مجبوری مجبور

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۰
راضیه ...

آخر هفته تموم. منم هیچ آمار جدیدی ازینا دستم نرسید.. همه فقط از خوبیشون میگن.. مگه میشه؟ ی نکته اخلاقی، بیماری، مشکلی، طلاقی، دعوایی چیزی... نمیدونم هر چیز... پس فایده تحقیق چیه وقتی همه خوبی میگن؟!!

خب البته کسی هم بدی های منو نمیدونه!! خخخخ اونم لابد همینطوره...  اصن ی آدم خوب همون آدم بدیه ک هنوز لو نرفته..

و اما خودشون..

مامانش خیلی با عزیزم قوربونت برم حرف میزنه دوتا سوال ازم پرسید یکی درباره آشپزی و یکی هم درباره اینکه سر نماز قرآن میخونم؟! خیلی ب دل مامان و بابام نشسته ولی من میدونم نصف بیشترش زیر زمینه و از حالا داره برام برداشته.... میدونم ازون مادر شوهراس ک پوستمو میکنه با همین عزیزم قوربونت برم همه حرفی بهم میزنه و کلا تو مضیقه قرارم میده... مثلا الان ک دوبار همدیگه رو دیدیم زنگ زده میگه فامیل فهمیدن سریعتر پیش بریم ب نتیجه برسیم!!! بعد هم فرمودن من تنها با خواهرم یا عموم برم شهرشون تا این بار وسط هفته صحبت کنیم :||||

خب مادر جان مجبوری از شهر دیگه عروس انتخاب کنی؟؟!!! شهر خودتون دختر قحطه؟؟؟

اصن داره خودشو رو میکنه ک چقد دیکتاتوره!!! تازه دیکتاتور دو تا دخترم داره ک هر کدوم ی پا ارتشبد و سر گردان ان.... بزرگتریشون ک اصلا نمیخندید همش اخمو انگار حوصلش سررفته بود... کوچیکتری ک رو اعصابمه اصلا کاری ب کار بچه هاش نداشت همش داشتن خرابکاری میکردن...انگار ن انگار اومدن مهمونی.... من ک حوصله ندارم این با بچه هاش بیاد خونمون..

و اما خودش 

انگار چیز خورش کردن شستشوی مغزی دادنش بعد مغزشو پر کردن آوردن نشوندنش جلو من!!

همه چیزو موافق نظر خانم ها میگه با همه چیز موافقه و مشارکتی و ازین حرفا

تنها مشکلش اینه ک هی میخاد بگه چادرتو سر کن :(((

با باقیش دیگه مشکلی ندارم قد و هیکل و ظاهر و صدای تو دماغی و زمخت و خشنش :(( هم حتی.... عادی میشه...

با سرزدن های هر روزه خونه مامان باباش و تاکسی دربست بودنشون هم حتی... با همسایه بودن باهاشون... و اینکه اصلن کارشو دوس ندارم چون از حد تصورات و دوست داشتنی های من فاصله داره...

آها یادم رفت گفت بچه درس خونی نبوده:(( ولی من همیشه شاگرد ممتاز بودم... 

میدونی گیس گلابتون اولین کسی از مشاور هاس ک دارم ازش میشنوم با این مساله ها باید ساخت... شوهر رو استخدام نمیکنید ب عنوان همدم انتخاب میکنید... ولی مهمه با کی معاشرت داریم...

تمام تلاشم اینه سریع تصمیم نگیرم، دوس دارم طول بکشه تا فشار روی مغزم کنار بره یکم هوا بخوره مغزم، ولی مشکل اینه الان تمام خانواده پدری من و خانواده مادری اون میدونن...  و اینطوری طول دادن جالب نیس ملت فکرها میکنن... ولی من این حرفا تو کتم نمیره!!!

باید برم خونشون رو ببینم بعد تصمیم میگیرم بهش فک کنم یا ن...

الان اونی ک معرف و واسطه بوده و ب قولی برا من شوهر پیدا کرده، حالا افتاده برا پسر عموم زن پیدا کنه... من و پسر عموم همسن و تقریبا هم رشته ایم.. هم بازی بودیم... البته تا وقتی دختر عمم پیشمون نبود.. برا هم بودیم.. قرار مدارایی با هم داشتیم... دختر عمم خیلی شیرین و خوش زبون بود... از من خوشکل تر بود.. ی سال پسر عموم کفت من تو رو نمیخام اونو میخام... بچه بودم.. بچه.. ی دختر بچه 9 یا شایدم 10 ساله.. از اون ب بعد خیلی باهم بازی نکردیم یادمه ک دلم گرفت، یادمه ک بعدش داشتیم بازی میکردیم ولی من تو دلم گریه میکردم... یادش ک می افتم چقد دلم برا بچگیم میسوزه... تا دانشگامونم اون دوتا باهم خوب بودن تا اینکه اون ازدواج کرد!! و من هیچ وقت حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم ولی از اینکه حتی خاستگاری هم بره دلم میگیره...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۰۲
راضیه ...